تو نیستی که ببینی...

اگـر بـه بـاغ بگـویم تـرانـه های تو را

به مرز غنچه رساند جوانه های تو را


تو نیستی که ببینی چقدر کم دارد

به وقت گریه، سرم لطف شانه های تو را


به گریه از سر زلف تو می‌برم تاری

که سینه ریز کنم اشک دانه های تو را  ادامه مطلب ...

از این بهتر نخواهم شد...

من آن چوپان بی دینم که پیغمبر نخواهم شد
مرا بگذار و بگذر چون از این بهتر نخواهم شد

نخواهم شد شبیه این همه پیغمبر کافر
شبیه این همه پیغمبر کافر نخواهم شد

به چندین چشم زخمم دلخوشم با اینکه می دانم
که با هر زخــم چشمی مالک اشتر نخواهــم شد 
ادامه مطلب ...

نیامدی

دیشب چرا برای تماشا نیامدی ؟

آتش زدم تمام خود امّا نیامدی


با اینکه از رفاقتِ تن ها رهیده ام

یک کوچه راه با منِ تنها نیامدی


آمد بهار، در قدمش چشمه جوش زد

آهوی من! برای چه صحرا نیامدی ؟  ادامه مطلب ...

کمترین فایده عشق...

راز این داغ نه در سجده‌ی طولانی ماست
بوسه‌ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره‌ای در دل سیمانی ماست

موج با تجربه‌ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده‌ی عشق پشیمانی ماست
 
ادامه مطلب ...

ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ...

بهار رفت و زمستان من تمام نشد
ﻋﺬﺍﺏ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺑﺎ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ

ﭼﻪ ﮐﻮﻩ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﻫﻢ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﻏﻢ ﮐﻮﻫﮑﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ

"ﮐﺠﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺗﯿﺮﻩ...ﮐﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﯾﺰﻡ*"
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺴﺮﺕ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ 
ادامه مطلب ...

فصل پاییز رسید

بیستم مهرماه سالروز تولد خواجه شیراز و شعری از شهراد میدری


فصل ِ پاییز رسید و خبر از باد آمد

پیشواز ِ قدمش عشق به فریاد آمد


برق افتاد در آیینه که چشمت روشن

آفرین بر قلم ِ حضرت ِ استاد آمد


ماه لبخند به مادر شدن ِ حوا زد

تا در آغوش ِ خدا گریه ی ِ نوزاد آمد  ادامه مطلب ...

چرکین ترین زخم...

وقتی تمام شهر دستاویز رسوایی ست

بی پرده می گویم تماشایی،تماشایی ست


بر چهره ها جز صورتک یا عینک دودی

چیزی نخواهی دید در شهری که هرجایی ست


سقفی مهیا کن برایم، گر چه گوری تنگ

بیزارم از این خانه هایی که مقوایی ست 

ادامه مطلب ...

چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من

چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من

اگر هنوز دلت هست ارزنی با من


تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من

تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من


مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود

اگر که می‌کنی آلوده دامنی با من 

ادامه مطلب ...

درخت اگر که تو باشی، دل از تبر ببری!

قطار شو که مرا با خودت سفر ببری

به دورتر برسانی ــ به دورتر ببری


تمام بود و نبود مرا در این دنیا

که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری


و من تمام خودم را مسافرت بشوم

تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری 

ادامه مطلب ...

دست از سرم بردار...

از جان ِ من آغوش ِ تب دارت چه میخاهد؟

خط ِ دو ابروی ِ قلمکــــــارت چه میخاهد؟


در فکر ِ چیدن نیستم، اصـــرار یعنی چه؟

لب های ِ از شاتوت سرشارت چه میخاهد؟


کمتر بریز از پلک های ِ خود شراب ِ ناب

چشمان ِ مست ِ دلبری وارت چه میخاهد؟  ادامه مطلب ...

تو رفته‌ای دل دیوانه‌ای گذاشته‌ای!

تو رفته‌ای دل دیوانه‌ای گذاشته‌ای

دوباره آمده‌ای دانه‌ای گذاشته‌ای


برای حسرت من بوسه‌ای فرستادی

کنار آینه‌ای شانه‌ای گذاشته‌ای


درست آمده‌ای این دل من است، فقط

قدم به خانه‌ی ویرانه‌ای گذاشته‌ای  ادامه مطلب ...

نگاه عذر خواهم را نمی بینی

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد 
سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی

سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن 
سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی 
ادامه مطلب ...

با تو دنیا احتیــــــــاج اصلن به پیغمبر ندارد!!!

دوستت دارم چنان که هیچ کس باور ندارد 

اینهمه شوری که من دارم کسی در سر ندارد


فرق ِ مویت راست میگوید صراط ِ مستقیم است 

با تو دنیا احتیــــــــاج اصلن به پیغمبر ندارد


بت تراشان مات و مبهوت ِ بلور ِ خوشتراشت 

معبدی مانند ِ تو قدیســـــه ی ِ مرمر ندارد


پیرهن بگشا قیامت کن که خورشیدی برآید

روز ِ رستاخیز هم صبحی به این محشر ندارد  ادامه مطلب ...

وای از آن زیـبــا، کــــه نـازیـبــا گـــذشت...

دل نهــــادن بر پشیـــمــــانی چـه سود؟ 

کـــــان پشیـــمان سوز ِ مهرافزا گـذشت 


نــازنیــــنا! ســـرگــــــرانــــی تــا بچـــند؟ 

تــا بـجـنبــی ، روزگـــار از مـــا گـــذشت

 

ســـایـــه، بــر دامــــان ِ مــغرب پا کشید 

آفـتــاب، از ســیـنـه ی صحـــرا گـــذشت   ادامه مطلب ...

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

 

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است


اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست 

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است


دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز 

من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست  ادامه مطلب ...

خسته ام مثل ...

خسته ام مثل زنی از شاعری شوهرش

مثل مردی مانده در احقاق حق همسرش


مثل مجنونی که لیلی در دلش باشد ولی

شور شیرین ناگهان افتاده باشد در سرش

 

خسته ام ... چون شاعر ِ از شعر خنجر خورده ای

که دهان وا کرده باشد زخم های دفترش


خستگی دارد ... ندارد؟! اینکه عطرت هست و باز

هرچه می گردد نمی بیند تو را دور و برش 

ادامه مطلب ...

این عشق درآورده به زانو من را ...

بچه ام عاشق ِ چشم ِ شکلاتی شده ام 

پا زمین کوب ِ لب ِ آب نباتی شده ام


بس که این عشق درآورده به زانو من را 

چند وقتی ست که دلبسته ی ِ تاتی شده ام


خنده های ِ تو به من سرکشی آموخته است 

بی جهت نیست که شورشگر و خاطی شده ام  ادامه مطلب ...

غزل

امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که میبردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

 اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر 
ادامه مطلب ...

تو باید خانه ی ما را بلد باشی...

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی 
ادامه مطلب ...

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر...

دو چشم عطریِ او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم در نرفته عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی‌اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر
به خنده گفت که در انتقام، مختار است 
ادامه مطلب ...

بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز

بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز

                               بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال،

                               پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم  ادامه مطلب ...

پشتم از بار غمت خم گشت...

پشتم از بار غمت خم گشت، بارم را بگیر

از فشار زندگی مُردم، فشارم را بگیر!

این چنین آسوده در کنج دلم ساکن نمان

مثل من در من بچرخ و اختیارم را بگیر

نام خود را -صاف- بر پیشانی من حک کن و

کارتهای -تا ابد بی اعتبارم- را بگیر  ادامه مطلب ...

خود را بپوش!

کُردی بپوش, چارقد و شال را ببند

روبند را کنار بزن, یک دهن بخند !

چوبی بگیر, قلب مرا دستمال کن

تا دختران دهکده هم عاشق ات شوند 

زیبا برقص, تا بتکانی دل مرا

تن لرزه هات مثل غزل از بر من اند ادامه مطلب ...

عاشقان...

می فروشــــی در لبــــــاس پارســا برگشته است

آه از این نفـــرین که با دســـت دعـا برگشته است

پینــــه‌های دســــت و پا سر زد به پیشانی عجب!

کفـــــر با پیراهــــن زهــــــد و ریــــــا برگشته است

داد از این طـــــــرز مسلمــــانی که هر کس در نظر

قبلـــــه را می‌جویــــد اما از خـــــدا برگشتــه است 

ادامه مطلب ...