ساده می گم، دوسش دارم!

توی چشاش زُل می زنم ، روی موهاش گُل می زنم

با لهجه ی دوسِت دارم ، سمت صداش پُل مـــی زنم


 ســـاده می گم دوسش دارم ، نمـــــی تونم نبینمش

تازه مـی شم وقتی که تو قــاب نگام مـــی بینمش


 ساده س ولی مهربونه ، مث کف دس می مونه

وقتی میـــاد آسمـــونو به ایوونم مـــی کشـــونه


 دل شکسته مو میــاد ، بانگاهـــاش بند می زنه

خستگی از تنم می ره ، وقتی که لبخند می زنه 

ادامه مطلب ...

جهان زیباست

ردیف این غزل دشوار می شد با بیندازم    !

ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!

 

جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد

چرا باید نگاهی تیره بر دنیا بیندازم؟

 

کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

نمی خواهم خودم را از تک و از تا بیندازم  ادامه مطلب ...

گفته بودی که دگر زلف پریشان نکنی...

گفته بودی که دگر زلف پریشان نکنی

ماه را روز و شب چارده حیران نکنی


تو مگر قول ندادی ندهی مو به نسیم

دل عشاق به یک زلزله ویران نکنی


نذر کردی که نبندی بغل پنجره تا

شهر ویران مرا قمصر کاشان نکنینکنی  ادامه مطلب ...

چقدر از حال من و حال دلم خبر داری؟

شکستنی‌تر از آنم که سنگ برداری

و یا به خاطره‌ای دیرسال بسپاری


تویی که می‌روی از پیش من ، نمی‌دانم

چه‌قدر از من و حال دلم خبر داری ؟


من و دل و غزلم سال‌هاست زندانیم

در این اتاقک مرطوب چاردیواری  ادامه مطلب ...

این همه تو!!!

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه توحسین منزوی

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو


من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو


من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو 

ادامه مطلب ...

غزل

امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که میبردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

 اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر 
ادامه مطلب ...

تو باید خانه ی ما را بلد باشی...

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی 
ادامه مطلب ...