نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه
بماند بین مــا این رازها بینی و بین الله!
من استغفار کـــــردم از نگاه تـــو نمی دانـم
اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه ادامه مطلب ...
نفس می کِشد واژه در دفترم
دقیقا" دو هفته ست شاعر ترم
دقیقا" دو هفته ست در من کَسی ست
که هر شب می افتد به جانِ سَرم
.
من و آشپزخانه و چای و بعد
دوتا قرص سَردرد تا می خورم،
خودم را کمی می فرستم به خواب
دوباره می آید کَسی،می پرم !
برو لعنتی مرد تو خسته است
وَ حالی نمانده ست در بسترم
ردیف این غزل دشوار می شد با بیندازم !
ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!
جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد
چرا باید نگاهی تیره بر دنیا بیندازم؟
کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده
نمی خواهم خودم را از تک و از تا بیندازم ادامه مطلب ...
خسته ام،چیست سرانجام پریشانی من؟
فاصله چند قدم مانده به ویرانی من؟
ابردر حیرت خونگریه ی شبهای من است
باد،مبهوت ازین دست پریشانی من
به کجا می رود این قافله جز مرز جنون
به کجا قافله ی بی سر و سامانی من؟
چنین که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا
چگونه از سرکویت توان کشیدن پای
که کرده هر سر موی تو پای بست مرا
کبود شد فلک از رشک سربلندی من
که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا ادامه مطلب ...
تا شعلة هجران تو خاموش کنم
بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم
بسیار بکوشیدم و، نتوانستم
یک لحظه غم تو را فراموش کنم
ای کاش، دمی دهد امانم این اشک
تا نقش تو را به دیده منقوش کنم
ادامه مطلب ...
تو را آن گونه میخواهم که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که میبوسد جوانش را
تو را در یک شب بارانی غمگین سرودم که
نمیدانم زمانش را، نمییابم مکانش را
من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان
برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را
ادامه مطلب ...گفته بودی که دگر زلف پریشان نکنی
ماه را روز و شب چارده حیران نکنی
تو مگر قول ندادی ندهی مو به نسیم
دل عشاق به یک زلزله ویران نکنی
نذر کردی که نبندی بغل پنجره تا
شهر ویران مرا قمصر کاشان نکنینکنی ادامه مطلب ...
جای ماندن نیست،دنیا را رها کن پر بکش
قهوه ات را مَرد ،امشب با کمی سم سر بکش
بی تفاوت رد شو از مردم، میان دفترت
سنگ باش و گوش احساسات خود را کَر بکش
گوشه ای دور از هیاهوهای شهر لعنتی
پُک بزن سیگار خود را،زجر هم کمتر بکش!
ادامه مطلب ...یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی
لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟ !
فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که
جادوگری با چشم های روشنت کردی
تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور
آواره ی دیوار چین دامنت کردی
ادامه مطلب ...بیستون! دارم به شهر عشق،تنها می روم
رود هستم ،بی کس و غمگین به دریا می روم
زائـــرم.. امشب کنارت استراحت می کنم
حرف ها دارم بگویم ،بعد از اینجا می روم
در دلم ته مانده های زندگی جان داده است
بی خود از خویشم به دنبال مسیحا می روم
سوت قطار، غسل زیارت، دم اذان
چشمی که باز خیره شده سوی آسمان
یا ایها الغریب منم آن مسافر
دلتنگ و بی قرار...پر از دردِ بی نشان
باب الجواد، بارش باران، اذان صبح
نقاره خانه، صحن گهرشاد، سایـبان
ادامه مطلب ...
من معبد نسل بی زبانم
گلدستۀ خالی از اذانم
تسلیم ارادۀ زمینم
محکوم شماتت زمانم
در جادۀ خاکیان خاموش
یک پنجره رو به آسمانم ادامه مطلب ...
قرص نانی توی گندم زار ؛ هی یادش بخیر!
پا برهنه در دل نیزار ؛ هی یادش بخیر!
تا پدر آید به منزل ، بر درخت گردوکان
شاد و شنگل تا دم دیدار ، هی یادش بخیر!
وقت بازی توی کوچه ، تا معلم می رسید
می پریدم از سر دیوار ؛ هی یادش بخیر !
ادامه مطلب ...خیز، اى بنده محروم و گنهکار بیا
یک شب اى خفته غفلت زده بیدار بیا
بس شب و روز که در زیر لَحَد خواهى خفت
دَم غنیمت بشمار امشب و بیدار بیا
شب فیض است و در توبه و رحمت باز است
خیز، اى عبد پشیمان و خطاکار بیا
در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است
هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است
دائم افول می کنم از خویش این منم
رودی ک برخلاف مسیرش روانه است
اشک روان و موی پریشان و بار غم
چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است
ادامه مطلب ...
من را به شکل آدم تنهای دیگری
تبعید کرده اند بــه دنیــای دیگری
تا اینکه یک غروب همین چند وقت پیش
تـــو آمدی بـــه هیئت حـــوای دیگـــــری
ای عشق مدتی است دلم غرق لذت است
بخشیده ای بــــه درد تــــو معنـــــای دیگری