تو نیستی که ببینی...

اگـر بـه بـاغ بگـویم تـرانـه های تو را

به مرز غنچه رساند جوانه های تو را


تو نیستی که ببینی چقدر کم دارد

به وقت گریه، سرم لطف شانه های تو را


به گریه از سر زلف تو می‌برم تاری

که سینه ریز کنم اشک دانه های تو را  


بهار می‌رسد و چلچله به دنبالش

که پر شکوفه کند عاشقانه های تو را


به گرمجوشی خورشید، کرده ام تردید

یقین که وام گرفته زبانه های تو را


چو یک قلمرو آبی نمی‌شوی محدود

سپاه موج نوشته کرانه های تو را


کسی سراغ ندارد، کسی نمی‌داند

"غروب" از که بپرسد نشانه های تو را ؟


 "جعفر درویشیان"


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد