دیشب چرا برای تماشا نیامدی ؟
آتش زدم تمام خود امّا نیامدی
با اینکه از رفاقتِ تن ها رهیده ام
یک کوچه راه با منِ تنها نیامدی
آمد بهار، در قدمش چشمه جوش زد
آهوی من! برای چه صحرا نیامدی ؟
ماهی شدم به آب زدم در هوای تو
با تور خود به ساحلِ دریا نیامدی
هستی اسیر چنگِ کدامین پلنگِ مست؟
ماهِ قشنگِ دامنه! بالا نیامدی
این شب ،همان شب است، بیاویزمت کجا؟
آه ای قبای ژنده به نیما نیامدی
فردا، تو را به کام رسانم ...سراب شد
امروز هم رسید به فردا، نیامدی
این وادی غم است، نگویی نگفتمت
انکار کن ! بگو که به اینجا نیامدی
ما عاشقِ تبارِ تو بودیم پیش ازین
وقتی که تو هنوز ،به دنیا نیامدی
شعر:جعفر درویشیان « غروب »