چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من
اگر هنوز دلت هست ارزنی با من
تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من
تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من
مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود
اگر که میکنی آلوده دامنی با من
درون بطن تو از شعر نطفه میبندد
اگر به آب زدی یک زمان تنی با من
نگفتهام به تو الماس چشمهات چه کرد
شبی عمیق پیِ حفر معدنی با من
نپرس، کاشفِ پیر است و رازهای بزرگ
نگفتنیست تهِ قصّهی زنی با من
تلاطمِ چمدانِ معطلی با توست
هوای غمزدهی راه آهنی با من
دل عزیز! که سرگرم کشتنم هستی
چه کردهام که تو اینقدر دشمنی با من!؟
مهدی فرجی
سلام،
چرا غزل ها اینقدر فردی اند؟