لباس کوچ تنت کن ، بهار مشکوکی ست
بگیر دست مرا ، روزگار مشکوکی ست
تمام پنجره ها رو به قبله خوابیدند
اگر غلط نکنم انتظار مشکوکی ست
مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد
می شمارد لحظه ها را ؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد
در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد
ادامه مطلب ...
داغی دست کسی آمد و درگیرم کرد
آمد و از همۀ اهل جهان سیرم کرد
اولین بار خودش خواست که با او باشم
آنقدَر گفت چنینم و چنان... شیرم کرد
مثل یک قلعه که بی برج و نگهبان باشد
بر دلم سخت شبیخون زد و تسخیرم کرد
تا که خلوت میکنم با خود؛ صدایم می کنند!
بعد ؛ از دنیای خود کم کم جدایم می کنند!
.
«گوشه گیری» انتخابی شخصی و خودخواسته ست
پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند!
.
مثل آتشهای تفریحم که بعد از سوختن -
اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند!
ادامه مطلب ...
نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه
بماند بین مــا این رازها بینی و بین الله!
من استغفار کـــــردم از نگاه تـــو نمی دانـم
اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه ادامه مطلب ...
چنین که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا
چگونه از سرکویت توان کشیدن پای
که کرده هر سر موی تو پای بست مرا
کبود شد فلک از رشک سربلندی من
که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا ادامه مطلب ...
شکستنیتر از آنم که سنگ برداری
و یا به خاطرهای دیرسال بسپاری
تویی که میروی از پیش من ، نمیدانم
چهقدر از من و حال دلم خبر داری ؟
من و دل و غزلم سالهاست زندانیم
در این اتاقک مرطوب چاردیواری ادامه مطلب ...
تو آسمانی ومن ریشه در زمین دارم
همیشه فاصله ای هست-داد ازاین دارم
قبول کن که گذشته ست کار من از اشک
که سال هاست به تنهایی ام یقین دارم
تو نیز دغدغه ات از دقایقت پیداست
مرا ببخش اگر چشم نکته بین دارم
انگــــار دیده اند مرا باز با شما
با اینکه فارغید از این حرف ها شمااندوه جاده های جهان را گریستم
تا سایه ی مرا بکشانند تا شمادنیا کوچکتر از آن است که گم شدهای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمیشود
آدم ها به همان خونسردی که آمدهاند
چمدانشان را میبندند
و ناپدید میشوند
یکی در مه....
ادامه مطلب ...
من در میان مردمی هستم....
که باورشان نمیشود شکسته ام....!
می گویند....
خوش به حالت که خوشحالی....
نمیدانند دلیل شاد بودنم....
باج به آنهاست برای دوست داشتنم....!
ادامه مطلب ...
در خودم غرق شدم ، دست به جائی نرسید
هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید
در گل و لای خیالم نفسم بند آمد
دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید
دلِ من عاشق نیلوفرِ مردابی بود
او مرا در دل این ورطه ی تاریک کشید
ادامه مطلب ...
قدر خودم را بیشتر از قبل میدانم
وقتی به جرم بی کسی در کنج زندانم
حرفی ندارم از خودم پنهان کنم اینجا
حرف دلم را میزنم،با اینکه میدانم
من عاشق تنهائیم، چون مثل من هستم
وقتی که پیش دیگرانم مثل آنانم
ادامه مطلب ...
کوک کن ساعت خویش
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعت خویش
که مـؤذن شب پیـش
دسته گل داده به آب
ادامه مطلب ...
تا نگهبانان ابرو دستشان بر خنجر است
فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است
رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست
«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است
انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»
از نگاهت دل بریدن هم جهاد اکبر است
خندههایت چون عسل حتا از آن شیرینترند
هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است ادامه مطلب ...
فکر کن باران شبی نم نم بیاید، وای نه
یار ِ مو خرمایی ات از بم بیاید، وای نه
بعد ِ عمری دست دور ِ گردنت جای ِ سلام
بوسه با هر "دوستت دارم" بیاید، وای نه
تو بپرسی: عاشقم هستی چه اندازه؟ و من
هرچه بشمارم ستاره کم بیاید، وای نه
از قلم موی ِ اجاق و مینیاتورهای ِ دود
چایی ِ قوری ِ چینی دم بیاید، وای نه
ادامه مطلب ...