لباس کوچ تنت کن ...


لباس کوچ تنت کن ، بهار مشکوکی ست

بگیر دست مرا ، روزگار مشکوکی ست


تمام پنجره ها رو به قبله خوابیدند

اگر غلط نکنم انتظار مشکوکی ست

  ادامه مطلب ...

مهتاب

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
 خار و خس وجود به سیلاب داده ایم 

رخسار یار گونه آتش از آن گرفت 
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم 

 آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز 
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم 
ادامه مطلب ...

خوابش می برد...

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد


می شمارد لحظه ها را ؛ گاه اما جای او

ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد


در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش

عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

 

ادامه مطلب ...

لبم از کار می افتد!

بدون عشق، کم کم مغز من از کار می افتد!
نوار قلب من بر چرخه ی تکرار می افتد!
شبیه آخرین برگ درختی پیر، در طوفان،
که‌تا حالا نیفتاده، ولی این بار، می افتد؛ -
شبیه کودک محبوس در انباری خانه
که بعد از التماسش، گوشه ی انبار می افتد‌؛ -
 
ادامه مطلب ...

داغی دست کسی آمد و درگیرم کرد...


داغی دست کسی آمد و درگیرم کرد
آمد و از همۀ اهل جهان سیرم کرد


اولین بار خودش خواست که با او باشم

آنقدَر گفت چنینم و چنان... شیرم کرد


مثل یک قلعه که بی برج و نگهبان باشد

بر دلم سخت شبیخون زد و تسخیرم کرد

  ادامه مطلب ...

صدایم می کنند!



تا که خلوت میکنم با خود؛ صدایم می کنند!
بعد ؛ از دنیای خود کم کم جدایم می کنند!
.
«گوشه گیری» انتخابی شخصی و خودخواسته ست
پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند!
.
مثل آتشهای تفریحم که بعد از سوختن -
اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند!
 
ادامه مطلب ...

ولی نرو....

پابند کفشهای سیاه سفر نشو
یا دست کم بخاط من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی امـ...ا شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
 
ادامه مطلب ...

من استغفار کـــــردم از نگاه تـــو

نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه

بماند بین مــا این رازها بینی و بین الله!


من استغفار کـــــردم از نگاه تـــو نمی دانـم

اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه  ادامه مطلب ...

به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن...

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا

مگر به دامن محشر برند مست مرا


چگونه از سرکویت توان کشیدن پای

که کرده هر سر موی تو پای بست مرا


کبود شد فلک از رشک سربلندی من

که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا  ادامه مطلب ...

چقدر از حال من و حال دلم خبر داری؟

شکستنی‌تر از آنم که سنگ برداری

و یا به خاطره‌ای دیرسال بسپاری


تویی که می‌روی از پیش من ، نمی‌دانم

چه‌قدر از من و حال دلم خبر داری ؟


من و دل و غزلم سال‌هاست زندانیم

در این اتاقک مرطوب چاردیواری  ادامه مطلب ...

تو نیز دغدغه ات از دقایقت پیداست...


تو آسمانی ومن ریشه در زمین دارم
 همیشه فاصله ای هست-داد ازاین دارم


قبول کن که گذشته ست کار من از اشک

که سال هاست به تنهایی ام یقین دارم


تو نیز دغدغه ات از دقایقت پیداست

مرا ببخش اگر چشم نکته بین دارم

  ادامه مطلب ...

کسی می آید از آن دورها

کماکان تکیه بر تأویل برخی فال ھا سخت است
نتیجه گیری از کف بینی رمال ھا سخت است

کسی می آید از آن دورھا -اسفار می گوید-
ولی فائق شدن بر لشکر دجال ھا سخت است

تو دیدی سادہ ایم و آسمان را بارمان کردی
تحمل کردن این بار بر حمال ھا سخت است 
ادامه مطلب ...

کار خودم بود یا شما؟

انگــــار  دیده اند  مرا  باز  با  شما

با اینکه فارغید از این حرف ها شما


اندوه جاده های جهان را گریستم

تا  سایه ی مرا  بکشانند  تا  شما

عاشق شدیم و شهر خبر شد ولی هنوز
لبخند  می زنید  بر ایــن ماجـــرا شما 
ادامه مطلب ...

من پیرترین ساعت دیواری شهرم

هر بار که از نام تو پُر بوده دهانم
جز با غزلی تازه نچرخیده زبانم

عشق تو غم "حافظ" و شیدایی "سعدی" ست
سخت است تو را در غزلی ساده بخوانم

جاری شده ای در من ...بی آن که بدانی
من در تو نفس می کشم و در جریانم

از تنگ غروب آمده تا صبح نشسته ست
شوق تو در آغوشم و درد تو به جانم 
ادامه مطلب ...

دنیا کوچکتر از آن است...




دنیا کوچکتر از آن است که گم شده‌ای را در آن یافته باشی

هیچ کس اینجا گم نمی‌شود

آدم ها به همان خونسردی که آمده‌اند
چمدانشان را می‌بندند
و ناپدید می‌شوند
یکی در مه....
ادامه مطلب ...

خسته ام ... اما صبور




من در میان مردمی هستم....

که باورشان نمیشود شکسته ام....!

می گویند....
خوش به حالت که خوشحالی....
نمیدانند دلیل شاد بودنم....
باج به آنهاست برای دوست داشتنم....!  ادامه مطلب ...

در خودم غرق شدم...



در خودم غرق شدم ، دست به جائی نرسید
هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید
 
در گل و لای خیالم نفسم بند آمد
دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید
 
دلِ من عاشق نیلوفرِ مردابی بود
او مرا در دل این ورطه ی تاریک کشید
  
ادامه مطلب ...

من با خودم راحت ترم،وقتی پریشانم




قدر خودم را بیشتر از قبل میدانم
وقتی به جرم بی کسی در کنج زندانم

حرفی ندارم از خودم پنهان کنم اینجا
حرف دلم را میزنم،با اینکه میدانم

من عاشق تنهائیم، چون مثل من هستم
وقتی که پیش دیگرانم مثل آنانم
 
ادامه مطلب ...

کوک کن ساعت خویش




کوک کن ساعت خویش
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعت خویش
که مـؤذن شب پیـش
دسته گل داده به آب
 
ادامه مطلب ...

حال وهوای بدِ این روزها...

باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست...می گویند: بی تابم...!

گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم

هر صبح،بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هرشب کنار سفره،بُق کرده ست بشقابم
 
ادامه مطلب ...

خواب رویای فراموشی هاست !

خواب رویای فراموشی هاست !

خواب را دریابم ،

که در آن دولت ِ خاموشی هاست

با تو در خواب مرا

لذت ِ ناب ِ همآغوشی هاست

  
ادامه مطلب ...

یک گره بر بخت من زد...

تا نگهبانان ابرو دست‌شان بر خنجر است

فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است


رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست

«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است


انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»

از نگاهت دل ‌بریدن هم جهاد اکبر است


خنده‌هایت چون عسل حتا از آن شیرین‌ترند

هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است  ادامه مطلب ...

وای نه!

فکر کن باران شبی نم نم بیاید، وای نه

یار ِ مو خرمایی ات از بم بیاید، وای نه


بعد ِ عمری دست دور ِ گردنت جای ِ سلام

بوسه با هر "دوستت دارم" بیاید، وای نه


تو بپرسی: عاشقم هستی چه اندازه؟ و من

هرچه بشمارم ستاره کم بیاید، وای نه


از قلم موی ِ اجاق و مینیاتورهای ِ دود

چایی ِ قوری ِ چینی دم بیاید، وای نه 

ادامه مطلب ...

گمان کردند پیغمبر در آوردم....

همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،
غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم

دهان تا باز کردم مُنکرانم طعنه ها کردند
غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم

اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم
چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم! 
ادامه مطلب ...