قسمت این بود


قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

 

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

 

تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

  

ادامه مطلب ...

دو هفته ست شاعرترم!

نفس می کِشد واژه در دفترم

دقیقا" دو هفته ست شاعر ترم

دقیقا" دو هفته ست در من کَسی ست

که هر شب می افتد به جانِ سَرم

.

من و آشپزخانه و چای و بعد

دوتا قرص سَردرد تا می خورم،

خودم را کمی می فرستم به خواب

دوباره می آید کَسی،می پرم !

برو لعنتی مرد تو خسته است

وَ حالی نمانده ست در بسترم

ادامه مطلب ...

جهان زیباست

ردیف این غزل دشوار می شد با بیندازم    !

ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!

 

جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد

چرا باید نگاهی تیره بر دنیا بیندازم؟

 

کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

نمی خواهم خودم را از تک و از تا بیندازم  ادامه مطلب ...

تو هم قرار منی هم تو بی‌قــــرار منی...



خوشا به بختِ بلنـــــدم که در کنار منی
تو هم قرار منی هم تو بی‌قــــرار منی

گذشت فصل زمستان گذشت سردی و سوز
بیا ورق بزن این فصــــل را، بهـــــار منی

به روزهای جدایی دو حالت است فقط
در انتظار تـــــــواَم یا در انتظـــار منی
 

ادامه مطلب ...

دختر حافظ

دختر ِ حافظ! کجایی؟ آفتاب آورده ام
زیر ِ باران، کوزه بر دوشم شراب آورده ام

خانه های ِ خشتی و پرچین ِ دورش سرو ِ ناز
شهر ِ شیراز است یا من رو به خاب آورده ام؟

بس که ماندم پشت ِ در، کوبه صدایش شد بلند
باز کن در را که شوق ِ بی حساب آورده ام

رفته بابا قصر ِ بو اسحاق یا شاه ِ شجاع؟
من هرآنچه گفته را در یک کتاب آورده ام 
ادامه مطلب ...

باز کن پنجره، باز آمده ام




من صدا می زنم:
" باز کن پنجره، باز آمده ام "
من پس از رفتن ها، رفتن ها،
با چه شور و چه شتاب آمده ام
در دلم شوق تو، اکنون به نیاز آمده ام
" داستان ها دارم،

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو  ادامه مطلب ...

مادرم شاعر نیست...




مادرم شاعر نیست
در عوض نصف غزل های جهان را گفته!
شعر را می فهمد
مادرم قافیه ی لبخند است
وزنِ احساس
ردیفِ بودن
 
ادامه مطلب ...

بگو کجاست؟

ای مرغ آفتاب!

زندانی دیار شب جاودانیم

یک روز، از دریچه زندان من بتاب

***

می خواستم به دامن این دشت، چون درخت

بی وحشت از تبر

در دامن نسیم سحر غنچه واکنم

با دست های بر شده تا آسمان پاک

خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم

گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند

سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند

این دشت خشک غمزده را با صفا کنم

***  ادامه مطلب ...

رد می شوم از جوی و غمِ تر شدنم نیست!

با زورِ نصیحت سرِ بهتر شدنم نیست

من خود مسِ نابم ! هوسِ زر شدنم نیست


تا تیغِ زبان هست چه حاجت به نبردی؟

باری، که سرِ دست به خنجر شدنم نیست


قد می کشم از باغ - بخواهند ، نخواهند -

دیوارِ حسد، سدِّ صنوبر شدنم نیست  ادامه مطلب ...

عاشقان...

می فروشــــی در لبــــــاس پارســا برگشته است

آه از این نفـــرین که با دســـت دعـا برگشته است

پینــــه‌های دســــت و پا سر زد به پیشانی عجب!

کفـــــر با پیراهــــن زهــــــد و ریــــــا برگشته است

داد از این طـــــــرز مسلمــــانی که هر کس در نظر

قبلـــــه را می‌جویــــد اما از خـــــدا برگشتــه است 

ادامه مطلب ...

ﻋﺸﻖ ﺭﺍﺯﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺧﺪا

ﻣﺜﻞ ﺳﺎﺑﻖ ﻏﺰﻟﻢ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ

ﻫﻔﺖ ﻗﺮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺼﺮ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻪ ﺯﻟﯿﺨﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﻧﯿﺎﯾﺪ ﺑﺎﺯﺍﺭ

ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﯾﻮﺳﻒ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﮐﻨﻌﺎﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ

ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﮐﻪ ﺧﺸﮏ

ﺣﺎﻝ ﺣﺒﺴﯿﻪ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ 

ادامه مطلب ...

روسری

روسری سر کن و نگذار میان من و باد

...سر آشفتگی موی تو دعوا بشود