نفس می کِشد واژه در دفترم
دقیقا" دو هفته ست شاعر ترم
دقیقا" دو هفته ست در من کَسی ست
که هر شب می افتد به جانِ سَرم
.
من و آشپزخانه و چای و بعد
دوتا قرص سَردرد تا می خورم،
خودم را کمی می فرستم به خواب
دوباره می آید کَسی،می پرم !
برو لعنتی مرد تو خسته است
وَ حالی نمانده ست در بسترم
.
قدم می زنم وسعت خانه را
تُف و لعنتم می کُند مادرم
به من زیر لب فحش بد می دهند
که
" ای بی پدر! "
این سه تا خواهرم!
خودم واقفم لعنتی،تُف به من
گُهم،بی شعورم،نفهمم،خَرَم
برو راه این شاعرت را نبند
خودم را به جای بدی می بَرم
تو یک کوچه ی روبراهی ،بفهم
که من عابر کوچه ی دیگرم
تو اصلا" خودِ حضرتِ آفتاب
تو را روی تختم که می آورم،
به گه می کِشی خلوتِ تخت را
قسم می خورم،
از تنت،
نگذرم.
تو قدیسه تو،
حضرت مریمی
برو با خدا حال کُن،دخترم!
منِ بی پدر با تو باشم بد ست
منِ لعنتی فکر کُن،کافرم
تما م ست این زندگیِ سگی
سَرِ ساعت هشت و...
من،
محضر/م !
.
من و مادر و تلخیِ چای و شعر
دقیقا" دوهفته ست شاعر ترم
*ناصر ندیمی*