من معبد نسل بی زبانم
گلدستۀ خالی از اذانم
تسلیم ارادۀ زمینم
محکوم شماتت زمانم
در جادۀ خاکیان خاموش
یک پنجره رو به آسمانم
هم اشک ز دیده می چکانم
هم چشم به راه کاروانم
از من اگر چه دل بریدی
من با تو هنوز مهربانم
تو ناز بنفشه در بهاری
من غربت برگ در خزانم
تو بر سر عهد خود نمانی
من بر سر حرف خود بمانم
هر چند همیشه تو همینی
هر چند هماره من همانم
تو اوج بهای مومیایی
من نیز شکسته استخوانم
از مرگم اگر خبر نداری
آیینه بگیر بر دهانم
*محمد سلمانی*