آنچنانکه خاک در خود ریشه های تاک را
عصمت باران نمی شوید گناه خاک را
دوست دارم ، دوست دارم این شب نمناک را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ادامه مطلب ...
تا نگهبانان ابرو دستشان بر خنجر است
فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است
رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست
«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است
انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»
از نگاهت دل بریدن هم جهاد اکبر است
خندههایت چون عسل حتا از آن شیرینترند
هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است ادامه مطلب ...
از جنس خاک این حوالی نیست، خاکی که دنیا بر سرم کرده!
کلّ پزشکان حرفشان این بود: احساس در جسمم ورم کرده
دیوار، قابِ عکس گیجم را مثل لحاف انداخته رویش!
آنقدر از تو دور ماندم که، آغوش دیوار از برم کرده
مثل مترسک های جالیزی با تیره بختی هام خوشبختم!
جای نوکِ چندین کلاغ پیر، این روزها زیباترم کرده
دل پاییــــز نـــدارد غـــم جانکــــــاه مـرا
رفتنــــی هستـــم ،اگرباز کنـــی راه مرا
رفتـــــم،اما نرســیدم به تو،دریا نشــــدم
مانـــــدی،اما نرســـانـدی به خــدا آه مرا
تو فقط پلک بزن،کار تو جـاری شــدن است
دل نهــــادن بر پشیـــمــــانی چـه سود؟
کـــــان پشیـــمان سوز ِ مهرافزا گـذشت
نــازنیــــنا! ســـرگــــــرانــــی تــا بچـــند؟
تــا بـجـنبــی ، روزگـــار از مـــا گـــذشت
ســـایـــه، بــر دامــــان ِ مــغرب پا کشید
آفـتــاب، از ســیـنـه ی صحـــرا گـــذشت ادامه مطلب ...
روزه ام را باز
با آغوش تو وا می کنم
تا سحر چشمان مستت را تماشا می کنم
بی مهابا صورت ماه تو را می بوسم و
از همین امروز عید فطر برپا می کنم
چشم وگوش وبینی ولب را به دنیا بسته
ام
تشنـه ی عشـق تـوام اما مدارا می کنم
ادامه مطلب ...
خسته ام مثل زنی از شاعری شوهرش
مثل مردی مانده در احقاق حق همسرش
مثل مجنونی که لیلی در دلش باشد ولی
شور شیرین ناگهان افتاده باشد در سرش
خسته ام ... چون شاعر ِ از شعر خنجر خورده ای
که دهان وا کرده باشد زخم های دفترش
خستگی دارد ... ندارد؟! اینکه عطرت هست و باز
هرچه می گردد نمی بیند تو را دور و برش
ادامه مطلب ...با زورِ نصیحت سرِ بهتر شدنم نیست
من خود مسِ نابم ! هوسِ زر شدنم نیست
تا تیغِ زبان هست چه حاجت به نبردی؟
باری، که سرِ دست به خنجر شدنم نیست
قد می کشم از باغ - بخواهند ، نخواهند -
دیوارِ حسد، سدِّ صنوبر شدنم نیست ادامه مطلب ...
چه می شد که من هم شبیه شما ها ، بلد بودم از عصرِ حاضر بگویم
بلد می شدم رسمِ نو آوری را، که از دردِ نسلِ معاصر بگویم!
چه می شد که من نیز وقتِ سرودن، رها می شدم از حصارِ فخامت،
بلد می شدم جای "صندووق و گنجه"، "کمد" رو کنم! از "دراوِر" بگویم!
چه می شد بلد می شدم "توی" شعرم، به جای شراب از "عرق" هم بگویم
به گرزِ تَهَمتن چه می شد که باتوم! به خفتانِ سهراب کاور بگویم!!
به معشوق سیمین بگویم "گل من" ! و یا محتسب را بگویم صد و ده!
عقب مانده ام از شما، کاش می شد به آقای همسایه مستر بگویم!
ادامه مطلب ...