باز هم مثل همیشه غرق بودی در کتاب
کنج کافه پشت میزی بودی و لیوان آب...
آمدم از عمد پایم را زدم محکم به میز
آه! شرمنده! حواسم رفت توی این کتاب
دشمنت شرمنده آقا! آب یعنی روشنی
بیخیالش! پس شما هم خواندهاید این را جناب
ادامه مطلب ...
و شکر میکنم او را، از این که پیش تو هستم
چه حس خوب و قشنگی... همین که پیش تو هستم
بگو به ثانیهها، لحظهها، زمان که بماند
به دور خویش نچرخد زمین که پیش تو هستم
ادامه مطلب ...
مادرم شاعر نیست
در عوض نصف غزل های جهان را گفته!
شعر را می فهمد
مادرم قافیه ی لبخند است
وزنِ احساس
ردیفِ بودن
ادامه مطلب ...
سر و سامان من و بی سر و سامانی من
حُسن کنعانی تو مصر پریشانی من
روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند
من به زندان توام یا که تو زندانی من؟
آن همه تیغ و ترنجی که به خون غلتیدند
بین عشّاق گواهند به حیرانی من
ادامه مطلب ...