حالیا بار دگر چرخ سر کین افتاد
چرخ خونخوار بر آن شیوه ی دیرین افتاد
قصه ی عشق همان بود ولی ناغافل،
تیشه اینبار نگر؛ بر سر شیرین افتاد!
خود نشابور غزل چاره به جز صبر ندید
زلف عطار چو در چنگ تموچین افتاد
ادامه مطلب ...با زورِ نصیحت سرِ بهتر شدنم نیست
من خود مسِ نابم ! هوسِ زر شدنم نیست
تا تیغِ زبان هست چه حاجت به نبردی؟
باری، که سرِ دست به خنجر شدنم نیست
قد می کشم از باغ - بخواهند ، نخواهند -
دیوارِ حسد، سدِّ صنوبر شدنم نیست ادامه مطلب ...
چه می شد که من هم شبیه شما ها ، بلد بودم از عصرِ حاضر بگویم
بلد می شدم رسمِ نو آوری را، که از دردِ نسلِ معاصر بگویم!
چه می شد که من نیز وقتِ سرودن، رها می شدم از حصارِ فخامت،
بلد می شدم جای "صندووق و گنجه"، "کمد" رو کنم! از "دراوِر" بگویم!
چه می شد بلد می شدم "توی" شعرم، به جای شراب از "عرق" هم بگویم
به گرزِ تَهَمتن چه می شد که باتوم! به خفتانِ سهراب کاور بگویم!!
به معشوق سیمین بگویم "گل من" ! و یا محتسب را بگویم صد و ده!
عقب مانده ام از شما، کاش می شد به آقای همسایه مستر بگویم!
ادامه مطلب ...