در آن درازترین شب ،که آب یخ زده بود
کنار پنجره ام ، آفتاب ، یخ زده بود
در آن شبی که درختان عقیم گردیدند
در آن شبی که جنین سحاب یخ زده بود
شبی که محتسب از مست، کینه در دل داشت
و جام عقده گشای شراب، یخ زده بود
شبی که غنچه ،ز تر س تبر نمی خندید
و در پیاله ی چشمش گلاب یخ زده بود
شبی که آینه تصویر را نمی فهمید
و در برابر پرسش ،جواب یخ زده بود
شبی که دم زدن از عشق، کفر مطلق بود
شبی که عاطفه، از اضطراب یخ زده بود
تو با کدام غزل ،عشق را صلا دادی؟
که بر گلوی تو آن شب، طناب یخ زده بود!!!