چکامه ای تازه و داغ از شهراد عزیزم:
عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنم
در میان این شب تاریک، خاموشت کنم
دست بردار از سر عریانی بغضم، بس است
نه نمیخاهم که هق هق، آسمان پوشت کنم
جرعه جرعه زهر مارم شد تمام زندگی
شوکران هستی چه اصراری که هی نوشت کنم ادامه مطلب ...
من ناز نمیکشم دلت خواست برو
کج کج نکنم نگاه و یکراست برو
هرجور که مایلی بزن قید مرا
هرچند دلم یکه و تنهاست، برو
دیگر نکشم منت مهتابت را
تاریکی از این به بعد زیباست، برو
ادامه مطلب ...نتا نت های مضرابی و با سنتور میرقصی
خودت ماهی و داری همچنان ماهور میرقصی
شلال مویت ابریشم رسیده تا کمرگاهت
رها از پیله چون پروانه ای در نور میرقصی
عسل چشمی و شهبانوی کندوهای کوهستان
که شهدا شهد بین آنهمه زن/بور میرقصی ادامه مطلب ...
دست از آیینه بکش ای پری بی همه چیز !
ول زیبا شدن و دلبری بی همه چیز
باد بی تربیت از دور گل آورده، نگیر
گره محکم بزن آن روسری بی همه چیز
چه کسی گفته تو چایی ببری؟ بیخود کرد
نه نرو داخل از این پادری بی همه چیز
آمده تا بخرد با دک و پز ناز تو را
احمق بی سر و پا، مشتری بی همه چیز ادامه مطلب ...
بُرده عِطر سیبِ یکدیگر چنان از هوشمان
می تراود قطره قطره مستی از آغوشمان
آن چنان از شربتِ لب های هم نوشیده ایم
کر شده گوش فلک از بانگِ نوشانوشمان
ادامه مطلب ...جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل رو به رو شد ، صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود ادامه مطلب ...
من به یک احساس خالی دلخوشم
من به گل های خیالی دلخوشم
در کنار سفره اسطوره ها
من به یک ظرف سفالی دلخوشم
مثل اندوه کویر و بغض خاک
با خیال آبسالی دلخوشم ادامه مطلب ...
بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و باید بشود
زدهام زیر غزل، حال و هوایم ابریست
هیچکس مانع این بغض نباید بشود
بی گلایل به در خانهتان آمدهام
نکند در نظر اهل محل بد بشود ؟
ادامه مطلب ...ای دلبریت دلــهره ی حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم
پلکـــی بزن از پلک تو الهـــــام بگیرم
تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم
هر مــــاه ته چا نشد حضرت یوسف
هر باکره ای هم نشود حضرت مریم ادامه مطلب ...
گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام
عشق من ! قبول کن هنوز بی تو مانده ام
تو : نهایت تمام قله های دوردست
من : کسیکه عشق را به قله ها رسانده ام
هر شب از هزار و یک شبی که با تو بوده ام
دامنی ستاره پیش پای تو فشانده ام ادامه مطلب ...
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را ادامه مطلب ...
جای گلایه نیست! که این رسم دلبری ست
هر کس گذشت از نظرت، در دلت نشست
تنها گناهِ آینه ها زود باوری ست ادامه مطلب ...
به آب و رنگِ خیال تو، رنگ و آبی نیست
به مهربانی دستِ تو٬ آفتابی نیست
ز یُمن نِشوه یک غمزه تو تا دم مرگ
مرا به سر٬ هوس مستی از شرابی نیست
چه پرسم از تو٬ که می دانم از هجوم حیا
سپندِ قهر تو را٬ آتش جوابی نیست ادامه مطلب ...
شنیده ام که برایم غزل سروده کسی
منی که تا به هنوز عاشقش نبوده کسی
شنیده ام که نگاهم گرفته تابش را
سیاه کرده غمم روزگار خوابش را
بدون هیچ دلیلی دلش ز کف رفته
به سبک شعر فسیلی دلش ز کف رفته ادامه مطلب ...چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگیّ و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه ، مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه ی سبز نوازشست
با برگ های مرده هماغوش می کنی ادامه مطلب ...
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
ادامه مطلب ...بیــا گناه ندارد بــه هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم !
نگاه و بــوسه و لبخند اگــر گناه بود
بیا که نامهی اعمال خود سیاه کنیم
بیا به نیم نگاهی و خندهای و لبی
تمــــام آخرت خویش را تبـــاه کنیم
ادامه مطلب ...ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا ادامه مطلب ...
تو ماه را به شب عاشقان نشان دادی
به بی کلام ترین واژه ها زبان دادی
به شب، به روز، به مهتاب و آسمان و زمین
به رود و صخره و کوه و درخت جان دادی
همیشه با اگر و شاید و نمی دانم
به جای پاسخ و توضیح سر تکان دادی ادامه مطلب ...
بارانی ام با چشم تر خوابم نخواهد برد
تا باز گردی از سفر خوابم نخواهد برد
امشب هوا آرام و راه آسمانها باز
دارم هوای بال وپرخوابم نخواهد برد
بر دوش شب خاموش سوسو میزند اشکم
بیدارم امشب تا سحرخوابم نخواهد برد ادامه مطلب ...
پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور ادامه مطلب ...