دل من ! باز مثل سابق باش

دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
 
ادامه مطلب ...

یاد ایام

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم 
ادامه مطلب ...

روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند

سر و سامان من و بی سر و سامانی من

حُسن کنعانی تو مصر پریشانی من

روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند

من به زندان توام یا که تو زندانی من؟

آن همه تیغ و ترنجی که به خون غلتیدند

بین عشّاق گواهند به حیرانی من 

ادامه مطلب ...

مادرانه دست بگشا تا بیایم سوی تو

تا گرفتار زمینم در خودم زندانی ام

کاش می شد زیر پرهای خودت بنشانی ام
بی تو سردرگم شبیه ابرها در دست باد
بی جهت از هر طرف می چرخم و بارانی ام
شب به شب گم می شوم در جاده های بی کسی
پا به پای من بیا ای سایه ی پنهانی ام 

ادامه مطلب ...

زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است

همین یقین فروخفته در گمان شعر است
همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است
همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است 
ادامه مطلب ...

هوایِ چشمهای من...

هوایِ چشمهایِ من ، کمی تا قسمتی ابریست

ولی چندیست از بارانِ بار آور نشانی نیست

دوباره تحتِ تأثیر هوایِ پُر فشارِ غم

دلم یخ می زند اما چه باید کرد ؟ چاره چیست !

نه حرف من ، که این دردِ گیاهِ خشکِ هر باغ است

چگونه می توان در قحط آب و روشنایی زیست !؟ 

ادامه مطلب ...

پدر خیال شکستن نداشت...

اگر چه آینه ام، خانه در لجن دارم
مباد قسمت تان خانه ای که من دارم
تکان دهنده ترین شعرت ای رفیق، کجاست
بخوان بخوان، هوس زیر و رو شدن دارم
امید آمدنت را به نا امیدی داد
چه شِکوه ها که از این کهنه پیرهن دارم 
ادامه مطلب ...

کاش بارانی ببارد

کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند 
ادامه مطلب ...

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است

مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است  ادامه مطلب ...

حرفی بزن!

حرفی بزن بگو د بگو دوست داری ام

با این سکوت ، دل نگران می گذاری ام

پاسخ بده پیام مرا حال من بد است

چیزی بگو که از نگرانی در آری ام

دریای من! اگرچه به پایت نمی رسم 

اما هنوز رودم و سوی تو جاری ام 

ادامه مطلب ...

پــابند کفش های سیاه ِ سفر نشـو

یکی از زیباترین غزلیات معاصر که تا حالا خوندم، این شعر از آقای مهدی فرجیه. بیت های برجسته شده رو خودتون بخونید و قضاوت کنید.


پــابند کفش های سیاه ِ سفر نشـو

یا دست کم به خـاطر من دیر تر برو !

دارم نگـاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شده ای ... بیشتر نشو !

کاری نکن که بشکنی امــ...ا شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخـه های مو 

ادامه مطلب ...

بد نیست تو هم با من اگـــر راه بیایی!!

من در پــی رد تو کجا و ... تو کجایی
دنبال تـو دستم نرسیده است به جایی
ای " بوده " که مثل تو نبوده است ؛ نگو هست
ای " رفته " که در قلب منی ... گرچه نیایی !
این عشق زمیــنی است که آغاز صعـود است
پابـند " هوس " نیستم ای عشق " هوایی " 
ادامه مطلب ...

یک شب دلی ...

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستـجو نکرد
امــا مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسـمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سـرد قرونم کشید و رفت 
ادامه مطلب ...

عاقـبت دستانمان رو می شود...

چشــم ها حس دروغی را تعارف می کنند

تا که بر هر چشم ، بیش از حد توقف می کنند

عشق نامش نیست ؛ این بازی بی شرمانه ای است

شـرم بر آن هـا که در بازی تخلف می کنند

چشـم تا وا مــی شود دل ساده می ریزد فرو

قصـر بی دروازه را راحت تصـرف می کنند  ادامه مطلب ...

چیزی بگو پیامبر بی کتاب من !

با یاد چشمهای تو خوب است خواب ِ من

از ابرهــا کناره بگیر آفتاب من !

رو بر کدام قبله به چشم تو میرسم ؟

چیزی بگو پیامبر بی کتاب من !

چشم تو را کجای جهان جست و جو کنم ؟

پایان بده به تاب و تب ِ بی حساب من  ادامه مطلب ...

لاغری...

برعکس من اگرچه خوش اندام و لاغری

اما  درست  مثل  خودم  زود  باوری

از من چه گفته اند که بی اعتنا به عشق

می خواهی از کنار دلم ساده بگذری ؟

یک بار هم نشد که نگاهی کنی به من

حتی یکی دو لحظه به چشم برادری  ادامه مطلب ...

حال من بد نیست...

حال من بد نیست غم کم می خورم 

                    کم که نه! هر روز کم کم می خورم

                    آب می خواهم، سرابم می دهند

    عشق می ورزم عذابم می دهند

                    خود نمی دانم کجا رفتم به خواب 

                           از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب 

ادامه مطلب ...

می روی اما بدان

سکه این مهر از خورشید هم زرین تر است

خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین تر است

رود راهی شد به دریا،کوه با اندوه گفت

می روی اما بدان دریا زمن پایین تر است


  ادامه مطلب ...

عصا بردار و راهی شو

در شهر ما این نیست راه و رسم دلداری
باید بدانم تا کجاها دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق
یا نوشدارو باش، یا زخمی بزن کاری 
ادامه مطلب ...

ترانه معجزه

ابر نخستین ترانه ی معجزه را

بر لبهامان حک کرد

زبانمان را فراموش کردیم

کفش و لباسمان کهنه ماند

و ما

با بوسه 

درختان را

بهار کردیم. 

ادامه مطلب ...

سجلد

مردگان، ترانه‌های ناتمام جهانند، 
و ما زاده‌شدیم تا ترا و ستارگان را 
در یک پیاله‌ی مالامال زمزمه کنیم. 
ما که خود سرآغاز آن بی‌نهایت مقدوریم.  
ادامه مطلب ...

به زمین خوردم و افتادم... برخیز و بیا!

من کی ام؟ رهگذر کوچه ی تنهایی ها
روح تنهایی و مجموعه ی شیدایی ها
وسعت مشرق خورشیدیِ روی تو کجاست؟
که به تنگ آمدم از این همه یلدایی ها
مثل یک کوه شکستیم و نشستیم، ولی
باز با ماست همان صبر و شکیبایی ها 
ادامه مطلب ...

دوستت دارم

دوستت دارم
و پنهان کردن آسمان
پشت میله‌های قفس
آسان نیست.
آن‌چه که پنهان می‌ماند خون است
خون است و عسل
که به نیش زنبوری
آشکار می‌شود. 
ادامه مطلب ...

جوانی

جوانی، داستانی بود
پریشان داستان بی سرانجامی
غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم

***

جوانی چون  کبوتر بود و بودم یکی طفل کبوتر باز

سرودی داشت آن مرغک ـــ
که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم
نوائی داشت
حالی داشت
گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت 
ادامه مطلب ...

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان....

شعری که باعث شد نام فروغ از لیست شاعران معاصر حذف شود!


بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا. 
ادامه مطلب ...