عشق قشنگ است ولی ...

بچه ها عشق قشنــگ است ولـی

سهم عاشق دل تنــگ است ولـی

بین معشـــوقه و عاشــــق گه گـاه

زندگی صحنه ی جنــگ است ولـی

دل معشـــــوقه و عاشـــــق با هـم

مثل آیینـــــه و سنــــگ است ولـی 

ادامه مطلب ...

شب بو ها ...

غزلم دره ای از نسترن و شب بوهاست

مرتع درمنه ها دهکده ی آهو هاست

این طرف کوچه ی بن بست نگاه آبی ها

آن طرف کوچه ی پیوند کمان ابروهاست

این خیابان بلندی که به پایین رفته

مال گیسوی به هم ریخته ی هندوهاست 

ادامه مطلب ...

کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!

دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند
آیینه بانـــو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمــام قرص ها جز تــــو ضـــــرر دارند 
ادامه مطلب ...

مهربانی را بیاموزیم

مهربانی را بیاموزیم

فرصت آیینه ها در پشت در مانده است

روشنی را می شود در خانه مهمان کرد

می شود در عصر آهن

- آشناتر شد

سایبان از بید مجنون ،

- روشنی از عشق

می شود جشنی فراهم کرد

می شود در معنی یک گل شناور شد 

ادامه مطلب ...

همصحبت شب های من

غمت از کودکی همبازی دنیای من بوده

خیالت سالها همصحبت شب های من بوده

هنوز آن شب نشینی های روشن خوب یادم هست

که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده

کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد

هوای چشم هایت ساحل و دریای من بوده 

ادامه مطلب ...

آه از عشق

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد  ادامه مطلب ...

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست 

ادامه مطلب ...

آتش نکشد چون گل روی تو زبانه‏

آتش نکشد چون گل روی تو زبانه‏

ای مرغ دل از عشق رخت، مست ترانه‏

بگذار که بوسم لب و در پای تو افتم‏

از شیب هوس‏ پرور آن مَرمَر شانه‏

چون غنچۀ سر برزده از سینۀ برف است‏

پستان تو بر سینه و نافت به میانه 

ادامه مطلب ...

در عهد ما بیخبران

در عهد ما ای بی خبران عیش و نوش عمر گذران

شور و حال آشفته سران عزم گرم صاحبنظران

کو کو

در جمع ما ای همسفران داغ و درد صاحب هنران

راه و رسم روشن بصران آه و اشک خونین جگران

کو کو 

ادامه مطلب ...

گـــــر واکنـــد حصـــار قزل قلـــعه لب به گفت...


تـرســم ز فــرط شعــبده، چندان خرت کنند

تــا داســـتان عشـــق وطـــن بــــاورت کنند

من، رفتم از چنین ره و دیدم سزای خویش

بس کــن تو، ورنه خـاک وطن بر سرت کنند

گـــیرم، ز دست چـــــون تو نخیـــزد خیانتی

خدمت مکـــن، که رنجه به صد کیفرت کنند 

ادامه مطلب ...

به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را

نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را

که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را

ملائک با نگاه یاس بر ما سجده می کردند

ملائک راست می گفتند اما ساختی ما را

که باور می کند با اینکه از آغاز می دیدی

که منکر می شویم آخر خودت را، ساختی ما را ؟ 

ادامه مطلب ...

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست 

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست 

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت 

که در این وصف زبان دگری گویا نیست 

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما 

غزل توست که در قولی از آن ما نیست 

ادامه مطلب ...

سعادتی ست تو را داشتن

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم
سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!
کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟
برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟
بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟  
ادامه مطلب ...

عامل بیگانه

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید  چـــه  بگویم  به  پرستار  جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟

تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم 

ادامه مطلب ...

عاقبت با ناله سودا می شود

عاقبت با ناله سودا می شود آهی که نیست 

زیر گام ما به منزل می رسد راهی که نیست

از کرامت های بسیارت همین ما را رسید

شاخه ی خشکی که هست و دست کوتاهی که نیست

خوب می دانیم و می دانی که چندین سال قحط

آبمان در کاسه ی سر دادی از چاهی که نیست 

ادامه مطلب ...

از زنــدگی از این همه تکرار خسته ام

از زنــدگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستـــــــــــاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزیــن حصـــــــــــــار دل آزار خسته ام 

ادامه مطلب ...

وقتی کــه چشم حادثه بیدار می شود

وقتی کــه چشم حادثه بیدار می شود

هفت آسمان به دوش تو آوار می شود

خواب زنانه ای است به تعبیر گل مکوش

گـل در زمین تشنــه ی ما خار می شود

برخیز تا به چشم ببینی که چه دردناک

آیینه پیش روی تــــو دیوار مــــــی شود 

ادامه مطلب ...

از صدای تیشه بی وقفه فرهاد می ترسم...

از سکوتی مانده در منشور یک فریاد ، می ترسم

طالعم خاموش و از رنگ و لعاب شاد ، می ترسم

خانه ام در بیستونِ شهرِ شیرین است و هر لحظه 

از صدای تیشه ی بی وقفه ی فرهاد ، می ترسم 

حجم سنگینی به روی سینه ام بی پرده می تازد

وسعتم گم می شود ، در بُهتِ این ابعاد ، می ترسم 

ادامه مطلب ...

عطر نفس های عشق

با من کنون ز وسعت دریا سخن بگو

از رویش دوباره ی گل ها سخن بگو

کتمان مکن که سر به فلک میزند امید

از نخل پا گرفته ز خرما سخن بگو 

باور مکن ز محبس تقدیر آمدی

از جلوه های عالم پیدا سخن بگو 

دیگر مترس از خطر پنجه های موج 

ادامه مطلب ...

به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را

به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را
بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را 
ادامه مطلب ...

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود

باید بگویم اسم دلم ، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای

از آسمان فاصله نازل نمی‌شود 

ادامه مطلب ...

در حال بغض و گریه این شعر را سرودم

یادش بخیر آن روز ، روزی که با تو بودم
روزی که غصه ها را از روی دل زدودم
یادش بخیر وقتی دستت به دست من بود
وقتی که پیش رویت از عشق تو سرودم
یادت میاید آن روز ، روزی که قول دادی 
باشی همیشه عشق و امیدِ بر وجودم 
ادامه مطلب ...

طعنه زند همی به شب رنگ سیاه موی تو

طعنه زند همی به شب رنگ سیاه موی تو
غین غزل بریده ام زل زده ام به روی تو
شانه نشد خم از غم و غصه و درد بیشمار
شانه چنان شکسته ام در خم و پیچ موی تو
رسم طواف اگر بود دور حریم کعبه ات
دور هزار می زنم من به سرا و کوی تو 
ادامه مطلب ...

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم
تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم  
ادامه مطلب ...

کاش می دیدم چیست...

کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

                                   می تابانی

بال مژگان بلندت را

                       می خوابانی 

ادامه مطلب ...