از سکوتی مانده در منشور یک فریاد ، می ترسم
طالعم خاموش و از رنگ و لعاب شاد ، می ترسم
خانه ام در بیستونِ شهرِ شیرین است و هر لحظه
از صدای تیشه ی بی وقفه ی فرهاد ، می ترسم
حجم سنگینی به روی سینه ام بی پرده می تازد
وسعتم گم می شود ، در بُهتِ این ابعاد ، می ترسم
حس بدخیمی از آشوبی سراسر گنگ و نا مفهوم
خنجری بر سینه ام کوبیده ، از بیداد ، می ترسم
خاطرم آشفته و حالم پریشان ، روزگارم تلخ
از نگاه نا نجیبِ تک تکِ افراد ، می ترسم
آهوی طبعم رمیده ، در میان گله ی گرگان
از کمین گاه و شکار و دام و هر صیاد ، می ترسم
آب و آتش ، تلخ و شیرین ،گاه بودن یا نبودن
از هجوم سیل مجهولات ، یا اضداد ، می ترسم
شد به نامم این وجود سخت ، در جسمی چکیده
با نگاهی منزجر ، بر ثبت این اسناد ، می ترسم
چرخش ماه و زمین و مهر، عمری را به سر برده
از هزار و سیصد و … این بازی اعداد ، میترسم