شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت...

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت 


شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت  

ادامه مطلب ...

تو بمان...



با منِ بی‌کسِ تنها شده یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان


منِ بی‌برگِ خزان دیده دگر رفتنی‌ام

تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان


داغ و درد است همه نقش و نگارِ دل من

بنگر این نقشِ به خون شسته نگارا تو بمان 

ادامه مطلب ...

می روی اما ...

می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو
راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت
می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت
چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست
کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟
آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار
 
ادامه مطلب ...

تا تو با منی...

تا تو با منی ، زمانه با من است

بخت و کام ِ جاودانه با من است

تو بهار ِ دلکشی و من چو باد

شور و شوق ِ صد جوانه با من است

یاد ِ دلنشین ات ، ای امید ِ جان

هر کجا روم ، روانه با من است  ادامه مطلب ...

دختر ِ خورشید

در نهفت ِ پرده ی شب 

دختر ِ خورشید 

نرم می بافد 

دامن ِ رقاصه ی صبح ِ طلایی را 

وز نهانگاه ِ سیاه ِ خویش

می سراید مرغ ِ مرگ اندیش : 

- " چهره پرداز ِ سحر مرده ست !

چشمه ی خورشید افسرده ست ! "   ادامه مطلب ...

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم 

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را 

 ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من 

ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را   ادامه مطلب ...

تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی


امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
 
ادامه مطلب ...

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

حاصلی از هنر عشق  تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ  من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال  تو کم از هجران نیست 

آنچنان سوخته این خاک  بلا کش که دگر

انتظار  مددی از کرم  باران نیست 

ادامه مطلب ...

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست 

ادامه مطلب ...

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای

دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست

ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن 
ادامه مطلب ...