در خودم غرق شدم ، دست به جائی نرسید
هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید
در گل و لای خیالم نفسم بند آمد
دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید
دلِ من عاشق نیلوفرِ مردابی بود
او مرا در دل این ورطه ی تاریک کشید
عاشقش بودم و او هم به نظر عاشق بود
ظاهرا عشق ! ... و شاید هوسی زشت و پلید
دلم از لطف نگاهش پُرِ زیبایی شد
گل نیلوفر من صورتی و زرد و سفید
گل نیلوفر من رقص کنان بر امواج
او فقط حالِ دلِ زار مرا می فهمید
بین ما فاصله ای بود به نام "مرداب "
عقل میگفت : "از این فاصله باید ترسید"
عشق میگفت : "به دریا بزنم قلبم را "
عشق پیروز شد و عقلِ مرا ، دل دزدید
دل به دریا زدم و راهی مرداب شدم
آن قدمزار پر از وحشت و لرز و تردید
آن قدم زار پر از دلهره و دلتنگی
آن قدمزار پر از شهوت و شوق و امید
عازم عشق شدم ، فاصله را پیمودم
تا رسیدم ... دیگری ، آن گل زیبا را چید
در خودم غرق شدم ... دست به جائی نرسید
هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید ...
در گل و لای خیالم نفسم بند آمد
دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید ...
سالیانی ست که از مردن من میگذرد
من مدفون شده در قعر سکوتی جاوید
محسن مهرپرور