خوابش می برد...

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد


می شمارد لحظه ها را ؛ گاه اما جای او

ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد


در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش

عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

 

ادامه مطلب ...

لبم از کار می افتد!

بدون عشق، کم کم مغز من از کار می افتد!
نوار قلب من بر چرخه ی تکرار می افتد!
شبیه آخرین برگ درختی پیر، در طوفان،
که‌تا حالا نیفتاده، ولی این بار، می افتد؛ -
شبیه کودک محبوس در انباری خانه
که بعد از التماسش، گوشه ی انبار می افتد‌؛ -
 
ادامه مطلب ...

صدایم می کنند!



تا که خلوت میکنم با خود؛ صدایم می کنند!
بعد ؛ از دنیای خود کم کم جدایم می کنند!
.
«گوشه گیری» انتخابی شخصی و خودخواسته ست
پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند!
.
مثل آتشهای تفریحم که بعد از سوختن -
اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند!
 
ادامه مطلب ...

مرد میدان



مرد میدان نیستی! یا پشت سنگر را بگیر؛
یا جلوی جنگهای نابرابر را بگیر!


پایه ی دیوار قلعه قدر کافی محکم است!

ول کن آن دیوار را و پشت این در را بگیر !

  ادامه مطلب ...

ای خدای من چه دنیای قشنگی ساختی !




ای خدای من چه دنیای قشنگی ساختی !
                              واقعاً سیاره ی خوش آب و رنگی ساختی !

آدمی را آفریدی سرکش و ناسازگار .........
                          هرکجا دیدی که صلحی بود ‘ جنگی ساختی !

هرکجا دیدی دو آهو در کنار هم خوش اند !
                              زود در آن منطقـه جفت پلنــگی ســاختی !
 
ادامه مطلب ...

جنگلی سبزم...

جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی

من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی


نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز

آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی


این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟

پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟ 

ادامه مطلب ...