می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت 

ادامه مطلب ...

حرفی بزن!

حرفی بزن بگو د بگو دوست داری ام

با این سکوت ، دل نگران می گذاری ام

پاسخ بده پیام مرا حال من بد است

چیزی بگو که از نگرانی در آری ام

دریای من! اگرچه به پایت نمی رسم 

اما هنوز رودم و سوی تو جاری ام 

ادامه مطلب ...

پــابند کفش های سیاه ِ سفر نشـو

یکی از زیباترین غزلیات معاصر که تا حالا خوندم، این شعر از آقای مهدی فرجیه. بیت های برجسته شده رو خودتون بخونید و قضاوت کنید.


پــابند کفش های سیاه ِ سفر نشـو

یا دست کم به خـاطر من دیر تر برو !

دارم نگـاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شده ای ... بیشتر نشو !

کاری نکن که بشکنی امــ...ا شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخـه های مو 

ادامه مطلب ...

یک شب دلی ...

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستـجو نکرد
امــا مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسـمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سـرد قرونم کشید و رفت 
ادامه مطلب ...

چیزی بگو پیامبر بی کتاب من !

با یاد چشمهای تو خوب است خواب ِ من

از ابرهــا کناره بگیر آفتاب من !

رو بر کدام قبله به چشم تو میرسم ؟

چیزی بگو پیامبر بی کتاب من !

چشم تو را کجای جهان جست و جو کنم ؟

پایان بده به تاب و تب ِ بی حساب من  ادامه مطلب ...

لاغری...

برعکس من اگرچه خوش اندام و لاغری

اما  درست  مثل  خودم  زود  باوری

از من چه گفته اند که بی اعتنا به عشق

می خواهی از کنار دلم ساده بگذری ؟

یک بار هم نشد که نگاهی کنی به من

حتی یکی دو لحظه به چشم برادری  ادامه مطلب ...

عصا بردار و راهی شو

در شهر ما این نیست راه و رسم دلداری
باید بدانم تا کجاها دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق
یا نوشدارو باش، یا زخمی بزن کاری 
ادامه مطلب ...

به زمین خوردم و افتادم... برخیز و بیا!

من کی ام؟ رهگذر کوچه ی تنهایی ها
روح تنهایی و مجموعه ی شیدایی ها
وسعت مشرق خورشیدیِ روی تو کجاست؟
که به تنگ آمدم از این همه یلدایی ها
مثل یک کوه شکستیم و نشستیم، ولی
باز با ماست همان صبر و شکیبایی ها 
ادامه مطلب ...

جوانی

جوانی، داستانی بود
پریشان داستان بی سرانجامی
غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم

***

جوانی چون  کبوتر بود و بودم یکی طفل کبوتر باز

سرودی داشت آن مرغک ـــ
که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم
نوائی داشت
حالی داشت
گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت 
ادامه مطلب ...

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان....

شعری که باعث شد نام فروغ از لیست شاعران معاصر حذف شود!


بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا. 
ادامه مطلب ...

کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!

دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند
آیینه بانـــو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمــام قرص ها جز تــــو ضـــــرر دارند 
ادامه مطلب ...

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دمبدم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم 
ادامه مطلب ...

همصحبت شب های من

غمت از کودکی همبازی دنیای من بوده

خیالت سالها همصحبت شب های من بوده

هنوز آن شب نشینی های روشن خوب یادم هست

که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده

کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد

هوای چشم هایت ساحل و دریای من بوده 

ادامه مطلب ...

آه از عشق

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد  ادامه مطلب ...

آتش نکشد چون گل روی تو زبانه‏

آتش نکشد چون گل روی تو زبانه‏

ای مرغ دل از عشق رخت، مست ترانه‏

بگذار که بوسم لب و در پای تو افتم‏

از شیب هوس‏ پرور آن مَرمَر شانه‏

چون غنچۀ سر برزده از سینۀ برف است‏

پستان تو بر سینه و نافت به میانه 

ادامه مطلب ...

کسی نیست در این گوشه فراموش تر از من

کسی نیست در این گوشه فراموش تر از من

وز گوشه نشینان توخاموش تر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوش تر از من

مِی نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوش تر از من 

ادامه مطلب ...

در عهد ما بیخبران

در عهد ما ای بی خبران عیش و نوش عمر گذران

شور و حال آشفته سران عزم گرم صاحبنظران

کو کو

در جمع ما ای همسفران داغ و درد صاحب هنران

راه و رسم روشن بصران آه و اشک خونین جگران

کو کو 

ادامه مطلب ...

گـــــر واکنـــد حصـــار قزل قلـــعه لب به گفت...


تـرســم ز فــرط شعــبده، چندان خرت کنند

تــا داســـتان عشـــق وطـــن بــــاورت کنند

من، رفتم از چنین ره و دیدم سزای خویش

بس کــن تو، ورنه خـاک وطن بر سرت کنند

گـــیرم، ز دست چـــــون تو نخیـــزد خیانتی

خدمت مکـــن، که رنجه به صد کیفرت کنند 

ادامه مطلب ...

به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را

نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را

که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را

ملائک با نگاه یاس بر ما سجده می کردند

ملائک راست می گفتند اما ساختی ما را

که باور می کند با اینکه از آغاز می دیدی

که منکر می شویم آخر خودت را، ساختی ما را ؟ 

ادامه مطلب ...

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست 

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست 

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت 

که در این وصف زبان دگری گویا نیست 

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما 

غزل توست که در قولی از آن ما نیست 

ادامه مطلب ...

سعادتی ست تو را داشتن

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم
سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!
کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟
برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟
بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟  
ادامه مطلب ...

عامل بیگانه

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید  چـــه  بگویم  به  پرستار  جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟

تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم 

ادامه مطلب ...

از زنــدگی از این همه تکرار خسته ام

از زنــدگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستـــــــــــاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزیــن حصـــــــــــــار دل آزار خسته ام 

ادامه مطلب ...

وقتی کــه چشم حادثه بیدار می شود

وقتی کــه چشم حادثه بیدار می شود

هفت آسمان به دوش تو آوار می شود

خواب زنانه ای است به تعبیر گل مکوش

گـل در زمین تشنــه ی ما خار می شود

برخیز تا به چشم ببینی که چه دردناک

آیینه پیش روی تــــو دیوار مــــــی شود 

ادامه مطلب ...

از صدای تیشه بی وقفه فرهاد می ترسم...

از سکوتی مانده در منشور یک فریاد ، می ترسم

طالعم خاموش و از رنگ و لعاب شاد ، می ترسم

خانه ام در بیستونِ شهرِ شیرین است و هر لحظه 

از صدای تیشه ی بی وقفه ی فرهاد ، می ترسم 

حجم سنگینی به روی سینه ام بی پرده می تازد

وسعتم گم می شود ، در بُهتِ این ابعاد ، می ترسم 

ادامه مطلب ...