یک شب دلی ...

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستـجو نکرد
امــا مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسـمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سـرد قرونم کشید و رفت  
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خـطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیــال گنگ رهایی رهـا شوم
بانگی به گوش خواب سـکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهـم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
دیـگر اسیر آن من ِ بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه بـرونم کشید و رفت



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد