به زمین خوردم و افتادم... برخیز و بیا!

من کی ام؟ رهگذر کوچه ی تنهایی ها
روح تنهایی و مجموعه ی شیدایی ها
وسعت مشرق خورشیدیِ روی تو کجاست؟
که به تنگ آمدم از این همه یلدایی ها
مثل یک کوه شکستیم و نشستیم، ولی
باز با ماست همان صبر و شکیبایی ها  
آسمان هم نظرش این است: آبی تر نیست
عشق، از چشم تو، با آن همه زیبایی ها
غرض از عمر بود دیدن رویت، ورنه
من و یک عمر ندامت، من و رسوایی ها
به زمین خوردم و افتادم... برخیز و بیا!
گاه گاهی به تماشای تماشایی ها
گر چه افتادم، در کسوت درویشی ها
گر چه تن دادم، با خلوت بودایی ها ؛
باز خشنودم ـ باور کن ـ خشنودم باز
به همین کنج غم و گوشه ی تنهایی ها
به هوای تو مرا شور غزل در سر باد!
که تویی مقصد من از سخن آرایی ها
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد