قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم
تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم
ادامه مطلب ...
آنقَدَر بی تو در این شهر خرابم که نگو
آنقَدَر دوری تو داده عذابم که نگو
مثل یک پیچک غمگین شده از رفتن تو
تا بیایی همه جا در تب و تابم که نگو
فکر کردی بروی مثل تو آرام شوم
به خدا کوره ی سوزان و مذابم که نگو
روز اول بی هوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت
روز سوم آخ، خالی هم کنار لب گذاشت
دانۀ دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روز چارم دانهاش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم نه، از نگاهم چید و رفت
ادامه مطلب ...
پسـر نوحــم و قربانـی طوفـــان خودم
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم
شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!