مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده استآنچنانکه خاک در خود ریشه های تاک را
عصمت باران نمی شوید گناه خاک را
دوست دارم ، دوست دارم این شب نمناک را
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد ادامه مطلب ...
راحت خوابیده ای
انگار هیچ خیابانی به دره سقوط نکرده
انگار آنقدر خوبی
که از شعر هایم فرار نمی کنی
دست از سر انگشت اشاره ام بردار
قرار نیست هیچ وقت تورا نشانه بگیرد
ما آنقدر دولا دولا عاشق شدیم
تاقرارمان افتاد به روزی که
از تقویم پاکش کردند ادامه مطلب ...
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ادامه مطلب ...
لحظهی دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم