چند سالی ست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست
چشم می دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق که هر دست سلام
لمس آرامش سردی ست که در آهن نیست
حس بی قاعده ی عقل و جنون با من بود
درک این حال به هم ریخته تقریبا نیست
سال ها بود ازین فاصله می ترسیدم
که به کوتاهی دل کندن و دل بستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتمجا به اندازه ی تنهایی من در من نیست
عبدالجبار کاکایی