«انکحتُ...» عشق را و تمام بهــار را !
«زوّجتُ...» سیب را و درخت انار را !
«متّعتُ...» خوشهخوشه رطبهای تازه را
گیلاسهای آتشی آبــــــــــــــــــــدار را !
«هذا موکّلی...»: غزلم دف گرفت، گفت:
تو هم گرفتهای بـــــه وکالت سهتار را !
ادامه مطلب ...من و سیگار به کرار
رفاقت زده بر هم
و دل از هم ببریدیم
ولی هر چه
به بازار بگشتیم
رفیقی که بسوزد و بسازد
به غم و غصه ی بسیار
به جز خویش ندیدیم ادامه مطلب ...
همین یقین فروخفته در گمان شعر است
همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است
همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است
ادامه مطلب ...
هوایِ چشمهایِ من ، کمی تا قسمتی ابریست
ولی چندیست از بارانِ بار آور نشانی نیست
دوباره تحتِ تأثیر هوایِ پُر فشارِ غم
دلم یخ می زند اما چه باید کرد ؟ چاره چیست !
نه حرف من ، که این دردِ گیاهِ خشکِ هر باغ است
چگونه می توان در قحط آب و روشنایی زیست !؟
ادامه مطلب ...یکی از زیباترین غزلیات معاصر که تا حالا خوندم، این شعر از آقای مهدی فرجیه. بیت های برجسته شده رو خودتون بخونید و قضاوت کنید.
پــابند کفش های سیاه ِ سفر نشـو
یا دست کم به خـاطر من دیر تر برو !
دارم نگـاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای ... بیشتر نشو !
کاری نکن که بشکنی امــ...ا شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخـه های مو
ادامه مطلب ...چشــم ها حس دروغی را تعارف می کنند
تا که بر هر چشم ، بیش از حد توقف می کنند
عشق نامش نیست ؛ این بازی بی شرمانه ای است
شـرم بر آن هـا که در بازی تخلف می کنند
چشـم تا وا مــی شود دل ساده می ریزد فرو
قصـر بی دروازه را راحت تصـرف می کنند ادامه مطلب ...
با یاد چشمهای تو خوب است خواب ِ من
از ابرهــا کناره بگیر آفتاب من !
رو بر کدام قبله به چشم تو میرسم ؟
چیزی بگو پیامبر بی کتاب من !
چشم تو را کجای جهان جست و جو کنم ؟
پایان بده به تاب و تب ِ بی حساب من ادامه مطلب ...
حال من بد نیست غم کم می خورم
کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب
ابر نخستین ترانه ی معجزه را
بر لبهامان حک کرد
زبانمان را فراموش کردیم
کفش و لباسمان کهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار کردیم.
ادامه مطلب ...***
جوانی چون کبوتر بود و بودم یکی طفل کبوتر باز
سرودی داشت آن مرغک ـــشعری که باعث شد نام فروغ از لیست شاعران معاصر حذف شود!
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایمبچه ها عشق قشنــگ است ولـی
سهم عاشق دل تنــگ است ولـی
بین معشـــوقه و عاشــــق گه گـاه
زندگی صحنه ی جنــگ است ولـی
دل معشـــــوقه و عاشـــــق با هـم
مثل آیینـــــه و سنــــگ است ولـی
ادامه مطلب ...حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ من اش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلا کش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
ادامه مطلب ...مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
- آشناتر شد
سایبان از بید مجنون ،
- روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
ادامه مطلب ...مهی که مزد وفای مرا جفا دانست
دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست
روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان
چرا که آن گل خندان چنین روا دانست
صفای خاطر آیینه دار ما را باش
که هر چه دید غبار غمش صفا دانست
ادامه مطلب ...آتش نکشد چون گل روی تو زبانه
ای مرغ دل از عشق رخت، مست ترانه
بگذار که بوسم لب و در پای تو افتم
از شیب هوس پرور آن مَرمَر شانه
چون غنچۀ سر برزده از سینۀ برف است
پستان تو بر سینه و نافت به میانه
ادامه مطلب ...تـرســم ز فــرط شعــبده، چندان خرت کنند
تــا داســـتان عشـــق وطـــن بــــاورت کنند
من، رفتم از چنین ره و دیدم سزای خویش
بس کــن تو، ورنه خـاک وطن بر سرت کنند
گـــیرم، ز دست چـــــون تو نخیـــزد خیانتی
خدمت مکـــن، که رنجه به صد کیفرت کنند
ادامه مطلب ...