شب عبور شما را شهاب لازم نیست

شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
  خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
 
ادامه مطلب ...

چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را

«انکحتُ...» عشق را و تمام بهــار را ! 

«زوّجتُ...» سیب را و درخت انار را ! 

«متّعتُ...» خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را 

گیلاس‌های آتشی آبــــــــــــــــــــ‌دار را ! 

«هذا موکّلی...»: غزلم دف گرفت، گفت:

تو هم گرفته‌ای بـــــه وکالت سه‌تار را ! 

ادامه مطلب ...

من و سیگار

من و سیگار به کرار

رفاقت زده بر هم

و دل از هم ببریدیم

ولی هر چه 

به بازار بگشتیم

رفیقی که بسوزد و بسازد

به غم و غصه ی بسیار  

به جز خویش ندیدیم  ادامه مطلب ...

دل من ! باز مثل سابق باش

دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
 
ادامه مطلب ...

زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است

همین یقین فروخفته در گمان شعر است
همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است
همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است 
ادامه مطلب ...

هوایِ چشمهای من...

هوایِ چشمهایِ من ، کمی تا قسمتی ابریست

ولی چندیست از بارانِ بار آور نشانی نیست

دوباره تحتِ تأثیر هوایِ پُر فشارِ غم

دلم یخ می زند اما چه باید کرد ؟ چاره چیست !

نه حرف من ، که این دردِ گیاهِ خشکِ هر باغ است

چگونه می توان در قحط آب و روشنایی زیست !؟ 

ادامه مطلب ...

پــابند کفش های سیاه ِ سفر نشـو

یکی از زیباترین غزلیات معاصر که تا حالا خوندم، این شعر از آقای مهدی فرجیه. بیت های برجسته شده رو خودتون بخونید و قضاوت کنید.


پــابند کفش های سیاه ِ سفر نشـو

یا دست کم به خـاطر من دیر تر برو !

دارم نگـاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شده ای ... بیشتر نشو !

کاری نکن که بشکنی امــ...ا شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخـه های مو 

ادامه مطلب ...

بد نیست تو هم با من اگـــر راه بیایی!!

من در پــی رد تو کجا و ... تو کجایی
دنبال تـو دستم نرسیده است به جایی
ای " بوده " که مثل تو نبوده است ؛ نگو هست
ای " رفته " که در قلب منی ... گرچه نیایی !
این عشق زمیــنی است که آغاز صعـود است
پابـند " هوس " نیستم ای عشق " هوایی " 
ادامه مطلب ...

یک شب دلی ...

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستـجو نکرد
امــا مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسـمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سـرد قرونم کشید و رفت 
ادامه مطلب ...

عاقـبت دستانمان رو می شود...

چشــم ها حس دروغی را تعارف می کنند

تا که بر هر چشم ، بیش از حد توقف می کنند

عشق نامش نیست ؛ این بازی بی شرمانه ای است

شـرم بر آن هـا که در بازی تخلف می کنند

چشـم تا وا مــی شود دل ساده می ریزد فرو

قصـر بی دروازه را راحت تصـرف می کنند  ادامه مطلب ...

چیزی بگو پیامبر بی کتاب من !

با یاد چشمهای تو خوب است خواب ِ من

از ابرهــا کناره بگیر آفتاب من !

رو بر کدام قبله به چشم تو میرسم ؟

چیزی بگو پیامبر بی کتاب من !

چشم تو را کجای جهان جست و جو کنم ؟

پایان بده به تاب و تب ِ بی حساب من  ادامه مطلب ...

حال من بد نیست...

حال من بد نیست غم کم می خورم 

                    کم که نه! هر روز کم کم می خورم

                    آب می خواهم، سرابم می دهند

    عشق می ورزم عذابم می دهند

                    خود نمی دانم کجا رفتم به خواب 

                           از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب 

ادامه مطلب ...

ترانه معجزه

ابر نخستین ترانه ی معجزه را

بر لبهامان حک کرد

زبانمان را فراموش کردیم

کفش و لباسمان کهنه ماند

و ما

با بوسه 

درختان را

بهار کردیم. 

ادامه مطلب ...

سجلد

مردگان، ترانه‌های ناتمام جهانند، 
و ما زاده‌شدیم تا ترا و ستارگان را 
در یک پیاله‌ی مالامال زمزمه کنیم. 
ما که خود سرآغاز آن بی‌نهایت مقدوریم.  
ادامه مطلب ...

به زمین خوردم و افتادم... برخیز و بیا!

من کی ام؟ رهگذر کوچه ی تنهایی ها
روح تنهایی و مجموعه ی شیدایی ها
وسعت مشرق خورشیدیِ روی تو کجاست؟
که به تنگ آمدم از این همه یلدایی ها
مثل یک کوه شکستیم و نشستیم، ولی
باز با ماست همان صبر و شکیبایی ها 
ادامه مطلب ...

جوانی

جوانی، داستانی بود
پریشان داستان بی سرانجامی
غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم

***

جوانی چون  کبوتر بود و بودم یکی طفل کبوتر باز

سرودی داشت آن مرغک ـــ
که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم
نوائی داشت
حالی داشت
گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت 
ادامه مطلب ...

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان....

شعری که باعث شد نام فروغ از لیست شاعران معاصر حذف شود!


بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا. 
ادامه مطلب ...

عشق قشنگ است ولی ...

بچه ها عشق قشنــگ است ولـی

سهم عاشق دل تنــگ است ولـی

بین معشـــوقه و عاشــــق گه گـاه

زندگی صحنه ی جنــگ است ولـی

دل معشـــــوقه و عاشـــــق با هـم

مثل آیینـــــه و سنــــگ است ولـی 

ادامه مطلب ...

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

حاصلی از هنر عشق  تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ  من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال  تو کم از هجران نیست 

آنچنان سوخته این خاک  بلا کش که دگر

انتظار  مددی از کرم  باران نیست 

ادامه مطلب ...

مهربانی را بیاموزیم

مهربانی را بیاموزیم

فرصت آیینه ها در پشت در مانده است

روشنی را می شود در خانه مهمان کرد

می شود در عصر آهن

- آشناتر شد

سایبان از بید مجنون ،

- روشنی از عشق

می شود جشنی فراهم کرد

می شود در معنی یک گل شناور شد 

ادامه مطلب ...

مثل خیال آمده ای و نشسته ای


لبخند می زنی به شب سوت و کور من
آنک تویی سپیده ی فردای دور من
آیینه ی عزیزِ جوانسالی منی 
تقدیر هم نهاده تو را در حضور من
مثل خیال آمده ای و نشسته ای 
در لحظه های مبهمِ شعر و شعور من
معلوم نیست ، کیست که مغلوب می شود 
پروای بی بهانه ی تو یا غرور من! 
ادامه مطلب ...

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست 

ادامه مطلب ...

آتش نکشد چون گل روی تو زبانه‏

آتش نکشد چون گل روی تو زبانه‏

ای مرغ دل از عشق رخت، مست ترانه‏

بگذار که بوسم لب و در پای تو افتم‏

از شیب هوس‏ پرور آن مَرمَر شانه‏

چون غنچۀ سر برزده از سینۀ برف است‏

پستان تو بر سینه و نافت به میانه 

ادامه مطلب ...

گـــــر واکنـــد حصـــار قزل قلـــعه لب به گفت...


تـرســم ز فــرط شعــبده، چندان خرت کنند

تــا داســـتان عشـــق وطـــن بــــاورت کنند

من، رفتم از چنین ره و دیدم سزای خویش

بس کــن تو، ورنه خـاک وطن بر سرت کنند

گـــیرم، ز دست چـــــون تو نخیـــزد خیانتی

خدمت مکـــن، که رنجه به صد کیفرت کنند 

ادامه مطلب ...

بی تو امّا عشق بی معناست، می دانی ؟

بی تو امّا عشق بی معناست ، می دانی ؟
دست هایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟
آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم بی جاست ، می دانی؟
تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم
شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی؟ 
ادامه مطلب ...