مثل خیال آمده ای و نشسته ای


لبخند می زنی به شب سوت و کور من
آنک تویی سپیده ی فردای دور من
آیینه ی عزیزِ جوانسالی منی 
تقدیر هم نهاده تو را در حضور من
مثل خیال آمده ای و نشسته ای 
در لحظه های مبهمِ شعر و شعور من
معلوم نیست ، کیست که مغلوب می شود 
پروای بی بهانه ی تو یا غرور من! 
ادامه مطلب ...