در روز اگرچند به هجر تو گرفتار - ای سفره افطار!
جوییم وصال تو در آغاز شب تار ای سفره افطار!
تا مهر فرو رفت، ز پی، ماه برآید از تو خبر آید
ما مهر تو را مدت یکماه خریدار! ای سفره افطار!
هرچند که در منزل ما نیز نکویی بس خوشبر و رویی
خوشتر که رسَم من به تو در منزل اغیار! ای سفره افطار!
تو معرکه و تیغ و سنان،قاشق و چنگال من، لشکر قَتّال!
تا کوس اذان بشنوم آمادۀ پیکار! ای سفرۀ افطار!
از جلوۀ تو عشق فسونکار، فراموش! شد یار، فراموش!
خوشطعمتراز عشقی و خوشرنگ تر از یار! ای سفره افطار!
در دیس تو از مرغ دگر نیست نشانی از فرط گرانی
صدحیف که امسال سبکتر شدی از پار! ای سفره افطار!
با اینهمه سهمی ز خود الساعه جدا کن نذر فقرا کن
رنگین نشو از خون دل گرسِنه؛ زنهار! ای سفره افطار!
یاوَران مَسِم(من مستم دوستان)
یاوَران مَسِم(من مستم دوستان)
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم(من مست مخمور باده ازلی هستم)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم(لطف دوست امد و محکم دستم را گرفت)
شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم (شعله اتش عشق از پوستم بیرون زد)
شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم (شعله اتش عشق از پوستم بیرون زد)
خالی ﮊَه خاکی مَملو ﮊَه دوسِم(از چیزهای خاکی و دنیوی خالی شدم و حالا وجود دوست تمام وجودم را فرا گرفته است)
یاوَران مَسِم(من مستم دوستان)
یاوَران مَسِم(من مستم دوستان)
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم(من مست مخمور باده ازلی هستم)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم(لطف دوست امد و محکم دستم را گرفت)
**************
یاوَران مَسِم(من مستم دوستان)
یاوَران مَسِم(من مستم دوستان)
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم(من مست مخمور باده ازلی هستم)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم(لطف دوست امد و محکم دستم را گرفت)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم(لطف دوست امد و محکم دستم را گرفت)
فَرماوَه ساقی بلوا مینای مِن(ساقی گفت از مینای من بنوش )
سَرشار که سا غَر بِدهَ پَیا پِی (ساغر جام لبریز را پیاپی بده)
پَیا پِی پِر کِرد پَیا پِی نوشام(پیاپی پر کرد و پیاپی نوشیدم)
تا کِه دیده ی دِل هِجرَ دوس نوشا (تا چشم دل دوری دوست را احساس کرد)
شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم (شعله اتش عشق از پوستم بیرون زد)
شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم (شعله اتش عشق از پوستم بیرون زد)
خالی ﮊَه خاکی مَملو ﮊَه دوسِم(از چیزهای خاکی و دنیوی خالی شدم و حالا وجود دوست تمام وجودم را فرا گرفته است)
یاوَران مَسِم(من مستم دوستان)
یاوَران مَسِم(من مستم دوستان)
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم(من مست مخمور باده ازلی هستم)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم(لطف دوست امد و محکم دستم را گرفت)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم(لطف دوست امد و محکم دستم را گرفت)
اِی دِل تا کَسی چُو خوم نای وَ جوش (ای دل تا کسی مانند خم نجوشد)
اِی دِل تا کَسی چُو خوم نای وَ جوش (ای دل تا کسی مانند خم نجوشد)
حَلقه ی بَندَگی عِشق نَه کِی وَ گوش (و حلقه بندگی عشق را به گوش نکند)
مَحرَمِ نمو هرگز وَ اَسرار (هرگز محرم اسرار نمیشود)
مَحرَمِ نمو هرگز وَ اَسرار (هرگز محرم اسرار نمیشود)
نَخلِ ئومیدِش دوسی نایِر بار(نخل امیدش میوه دوستی نمی گیرد)
نَخلِ ئومیدِش دوسی نایِر بار(نخل امیدش میوه دوستی نمی گیرد)
نَخلِ ئومیدِش دوسی نایِر بار(نخل امیدش میوه دوستی نمی گیرد)
آهنگهای دیگه در ادامه مطلب
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال
که دیده سیر نمیگردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
به تیغ هندی دشمن قتال مینکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال
کوروس سرهنگ زاده متولد ۱۳۱۶ در پاریزاز توابع شهرستان سیرجان است و دارای جنس صدایی مخملی و منحصر به فرد و حس و حال فوق العاده است.. وی تحصیلات ابتدای خود را در بم و سیرجان به پایان رساند و برای ادامه تحصیلات به کرمان و بعد به تهران امد وی در ابتدای کار سردبیری کیهان کودکان را به دست گرفت و در دیگر پستهای دولتی مانند امار عمومی ومدیر تدارکات سازمان نقشه برداری مشغول به کار بود ودر دهه 1340 شروع به کار کرد وی بیشتر پیرو سبک ترانه های زنده یاد داریوش رفیعی نیز بود که همشهری وی نیز میباشدایشان در حال حاضر در کرج زندگی میکنند.
مدت ۱۳ سال با حبیب الله بدیعی همکاری کرد و اشعاری
از برخی از ترانهسرایان آن دوران مانند معینی کرمانشاهی،
تورج نگهبان و ایرج نیری را اجرا کرد. علاوه بر بدیعی،
سرهنگ زاده آهنگهایی از مجید وفادار و منوچهر لشگری را
هم اجرا کردهاست.
سرهنگزاده جزو خوانندگانی است که در سال ۱۳۸۸ پخش صدایشان از رادیوی دولتی ایران ممنوع اعلام شد.
برای دانلود چند ترانه ی بسیار زیبا با صدای ایشان به ادامه مطلب مراجعه کنید.
ادامه مطلب ...گاهی گمان نمی کنی ولی می شود...
گاهی نمی شود که نمی شود!!!
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی قرعه به نام تو می شود
گاهی گدایِ گدایی و بخت با تو نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود...
منسوب به دکتر شریعتی
بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو
برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا
چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می کشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم
چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم
تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره
سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره
ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام
گلی که دوست داشتم به دست باد داده ام
بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه
روایت ساخت قطعه نینوا از زبان خالقش "حسین علیزاده" به همراه دانلود بخش هایی از این آلبوم
خالق قطعه مشهور «نینوا» میگوید که زاده روز عاشوراست و همیشه نامش را که مادرش به همین مناسبت بر او نهاده دوست میدارد و خلق این قطعه به سالهای کودکیاش باز میگردد.
محبوبیت قطعه «نینوا» در زمان انتشارش فروش بالایی را برای آن رقم زد، که برای یک آلبوم موسیقی در ایران بعد از انقلاب تا آن زمان بی سابقه بود. برخی کارشناسان میزان محبوبیت این قطعه را با قطعه «ای ایران» روح الله خالقی برابر دانستهاند.حسین علیزاده، آهنگساز و نوازنده چیره دست تار در گفتوگو با خبرنگار موسیقی فارس دریادآوری چگونگی ساخت قطعه مشهور «نینوا» گفت: من بچه خیابان خیام هستم و یکی از سرگرمی ما بچهها در آن موقع راهاندازی دسته بود. من نمیخواهم تبلیغ وابستگی مذهبی کنم ولی همیشه اسمم را دوست داشتم و از آنجایی که من در روز عاشورا متولد شدهام، مادرم اسمم را حسین گذاشته و «علیزاده» هم هستم! .
وی ادامه داد: من از موضع یک متخصص موسیقی میگویم که با نینوا بیشتر بعد از انقلاب و اول انقلاب آشنا شدم و برایم اسم بسیار زیبایی بود.خیلیها تفاسیر مختلف راجع به نینوا کردند و این قطعه را برای خودشان دانستند.
وی افزود: نینوا آن واژهای است که ما همه حسها را میتوانیم درباره آن داشته باشیم. اگر میخواهند موضوع و حس مبارزه امام حسین(ع) را به آن اطلاق کنند، من افتخار میکنم.
خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر
●
آسمان بیهدف، بادهای بیطرف
ابرهای سربهراه، بیدهای سر به زیر
●
ای نظاره شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بینظیر!
از نقد گریزان بود و نغمه خوانِ تیم سپاهان بود و در میتینگ های سیاسی میهمان!
نقل است روزی از کوچه ای می گذشت، که شنید مطربی این بیت را با خود زمزمه میکند :
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد ...
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید : چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه ...
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد ؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم!
خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آیی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر میگویی٬ نمیگویی؟
خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
تن خسته خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
خداوندا اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آیی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمیبینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازند
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم میگیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزد
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمیکردی
یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمیکردی
جهانی را اینچنین غوغا نمیکردی
هرگز این سازها شادم نمیسازد
دگر آهم نمیگیرد
دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
اگر حق است زدم زیر خدایی....!!!
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
خداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندیست.
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چو تو جفا خواهم کرد ترک سجاده و تسبیح و َردا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید مردمان گوش به افسانهَ زاهد ندهید
داده از پند به من پیر خرابات نوید کز تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمید
شِکوه زآین بدت پیش خدا خواهم کرد
درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخهَ درد من این بادهَ ناب است بدان کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
زخم دل را میِ ناب دوا خواهم کرد
من که هم می خورم و دُردی آن پادشهم بهتر آنست که اِمشب به همانجا بروم
سر خود بر در خُمخانهَ آن شاه نهم آنقدر باده خورم تا زغم آزاد شوم
دست از دامن طناز رها خواهم کرد
خواهم از شیخ کشی شهره این شهر شوم شیخ و ملاء و مُریدان همه را قهر شوم
بر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم گر که روزی زقضا حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
زکم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ باج میخانهَ اَمرار بگیرم از شیخ
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
وقف سازم دو سه میخانهَ با نام و نشان وَندَر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیان
تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان گِرد هر چرخ به من مهلتی ای باده خواران
کف این میکده ها را زعبا خواهم کرد
هر که این نظم سرود خرٌم و دلشاد بُود خانهَ ذوقی و گوینده اش آباد بُود
انتقادی نبود هر سخن آزاد بُود تا قلم در کف من تیشهَ فرهاد بُود
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد
کارو
برو ای دوست ، برو !
برو ای دختر پالان محبت بر دوش !
دیده بر دیده ی من ، مفکن و نازم مفروش ..
من دگر سیرم ... سیر .. !
بخدا سیرم از این عشق دو پهلوی تو پست !
تف بر آن دامن پستی که ترا پروردست !
کم بگو ، جاه تو کو ؟ مال تو کو ؟ برده ی زر !
کهنه رقاصه ی وحشی صفت ، زنگی خر !
گر طلا نیست مرا ، تخم طلا ! ... مردم من !
زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف
آتش سینه ی صد ها تن دلسردم من !
دل من چون دل تو صحنه ی دلقکها نیست !
دیده ام مسخره ی خنده ی چشمکها نیست !
دل من مأمن صد شور و بسی فریاد است!
ضربانش ، جرس قافله ی زنده دلان
طپش طبل ستم کوب ، ستم کوفتگان
ساعت ، پایان شب بیداد است!
دل من ، ای زن بدبخت هوس پرور ، پست !
شعله ی آتش شکن است !
حیف از این قلب ، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو ، تسلیم تو جانی کردم
حیف از آن که با سوز شراری ، جانسوز
پایمال هوس هرزه و آنی کردم
در عوض با من شوریده ، چه کردی ؟ نا مرد ! { نا زن ! }
دل بمن دادی ؟ نیست ؟
صحبت از دل مکن ، این لانه ی شهوت ، دل نیست !
دل سپردن اگر اینست ! که این مشکل نیست !
هان ! بگیر ، این دلت : از سینه فکندیم بدر !
ببرش دور ببر
ببرش تحفه ز بهر پدرت ، گرگ پدر !
رضا سقایی خواننده موسیقی لری(۲۰ فروردین ۱۳۱۸ خرمآباد - ۲۷ تیر ۱۳۸۹ تهران).وی در محله پشت بازار خرمآباد به دنیا آمد و در طول زندگی هنری خود همکاریهای خوبی با علی اکبر شکارچی، مجتبی میرزاده و فرج علیپور داشت. نخستین تصنیف او با زبان لری آن نگاه مست تو نام داشت. ترانه دایه دایه معروفترین اثر او بود. وی در اواخر جنگ ایران و عراق در شهر ازنا بر اثر اصابت ترکش یک بمب مجروح شد و تا پایان عمر به خاطر عوارض آن بیمار بود. از جمله کارهای معروف او «زندگی بیچشم تو درد و عذابه» است که ابتدا او این تصنیف را خواند که بعدها عبدالوهاب شهیدی و زند وکیل هم این کار را خواندند.
سقایی بعد از ۱۳۴۴ بسیار معروف شد و به خوانندهای شناخته شده تبدیل شد و تا ۱۳۵۷ میخواند، او در مراسم بازدید فرح پهلوی از لرستان نیز خواننده مراسم بود.اما بعد انقلاب تقریبا خواندن را کنار گذاشت.در زمان جنگ در بمباران شهر ازنا مجروح شد و تارهای صوتیاش آسیب دید.وی چند سال قبل سکته مغزی کرد و عمدتا خواهرش از وی نگهداری میکرد و البته در تمام عمرش ازدواج نکرد و مجرد زیست.
ترانه "دایه دایه"
در سال ۱۳۸۶، ترانه "دایه دایه" با تنظیم مجتبی میرزاده و با صدای سقایی جزو آثار فاخر و ماندگار ۱۰۰ سال اخیر موسیقی ایران به ثبت رسید.
رضا سقایی در تاریخ ۲۷ تیر ۱۳۸۹ به دلیل نارسایی تنفسی در پی سکته مغزی در بیمارستان ساسان تهران درگذشت. پیکر وی در تاریخ ۳۱ تیر ۱۳۸۹ در تهران تشیع و به شهر زادگاهش خرمآباد منتقل شد، در این مراسم تعدادی از هنرمندان و اهالی لرستان و دوستداران این هنرمند شرکت داشتند.
دانلود ترانه بسیار زیبا و شنیدنی با اجرای ارکستر به نام "جنگ لر" با صدای زنده یاد سقایی از اینجا
باز بوی بهار می آید...
انگار دوباره باید شکفت و بالید و پیر شد و ... انگار دوباره باید زیستنی آغشته با مرگ را تجربه کرد!!! نمی دانم چرا بهار که می آید دلم می گیرد. نمی دانم چرا احساس غربت عجیبی که فقط در همین ایام به سراغم می آید، دلتنگم می کند. نمی دانم چرا به یاد پاییز و روزهای خوش با عشق بودن می افتم. بهار فصل من نیست. فصل شکفتن من پاییز است. فصلی که تو در آن زاده شدی. فصلی که هرساله تولدت را در آن جشن می گیرم. فصلی که لحظه لحظه اش را دوست دارم. فصلی که فصل مرگ می خوانندش، فصل شکفتن تو و آغاز جوانه زدن زندگی من است. در این فصل می شکفم، می بالم و هرگز پیر نمی شوم. مگر می شود که با تو بود و پیر شد؟
برای رسیدن به این جاودانگی، چه روزها که زیر باران های سرد پاییزی دست به دعا برداشتم و خیس خیس خیس می شدم... آخر، گفته بودی دعای زیر باران مستجاب است و چه خوش اقبال بودم که از تو شنیدم و به استجابت رسیدم. پاییز که "می خرامد در باغ" به حق که پادشاه فصل هاست. با این همه، قبل از هرکسی می گویم:
عیدت مبارک. بشکف و ببال و جاودانه بمان، ای نازنین تر از جان.
محسن بیگی
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ادامه مطلب ...مانند دهان سنگی یک مرده
انگار هزار سال خوابش برده
دندان من اعصاب ندارد دیگر
از فرط گرسنگی خودش را خورده ادامه مطلب ...
روزگار غریبی است که شیطان بانگ می زند:
انسان بیاورید، سجده خواهم کرد!!!
*****
از آن دسته آدم هایی نباش که یک عمر گدایی می کنند
تا مبادا روزی به گدایی بیافتند!
گفت تو نه آنی که من می خواهـــــــمـ....
گفت تو مجنون پریشان حال من نیستی...
گفت من شاه پریانم و تو گدای کوی من هم نیستی...
گفت تو می دانی عشق یعنی چه؟!!!
گفت تو آه نداری که با ناله سودا کنی!
گفت تو بی نام و نشان، که باشی که مــــن یار تو باشمـ..؟
از کیف مشکی رنگش عکسی بیرون کشید و گفت:
این است همانی که من می خواهم.
این است مجنون و پریشان حال من.
این است گدای کوی من.
این است سیمرغ قله ی عشق.
این است غنی و بی نیاز من.
این است مرد نام دار من...
اما من... فقط سکوت کردم و سکوت. و در دلم گفتم...
آری آری.. منِ بی مایه که باشم که خریدار تو باشم!
گذشت یک دو سه چند سالی و باز آمد...
گفت احساس می کنم که تــــــو همانی بودی که می خواستم!
گفت احساس می کنم که مجنون تر از مجنون بودی و من نفهمیدم!
گفت احساس می کنم تو شاه عشق من بودی و من ندانستم!
گفت این من بودم که نمی دانستم عشق یعنی چه!
گفت اینک اشکی نمانده که به حال زارم گریه کنم!
گفت اینک چه بی نام و نشان و تنهایم!
گفت آیا هنوز در دلت خورده جایی دارم؟
گفت آیا هنوز با منی؟
گفت از تو عکسی ندارم که در گوشه ی طاقچه بگذارم. در دل یادت می کنم.
اما من این بار سکوت را شکستم و گفتم:
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم...
************************************************
عمادالدین خراسانی:
می خوردن من بهر طرب نیست خدا را
حالی است که بی طعنه اغیار بگریم
محسن بیگی
از پشت این کوه ها آمده ام تا تو مرا پشت کوهی صدا بزنی!
آمده بودم تا جهانی را تغییر دهم اما نگذاشتی!
من راز طبیعت را در دل و جانم داشتم اما تو چشم و گوشت را بر هرچه که هست بستی!
بر قاف عشق این قله ی نه چندان بلند اما استوار، چه روزها را که به شب رسانیدم و چه شب ها که با یادش، و به امید شروع پروازی تا اوج آسمان ها از بلندای آن، خوابیدم اما تو بال و پرم را شکستی! تا سقوط خویش را به نظاره بنشینم!
من دل را به آبی این رودها زدم تا دریایی شود و به موج بپیوندد و تو دلت را به آب استخرهای شهرت زدی و خود را بر موج، سوار انگاشتی!
بر بلندای تاریخی چنین ایستاده ام و شکار بهرام گور را به تماشا نشسته ام، لشکر کوروش کبیر را می بینم که حقوق انسانی را به عالمیانی چون تو می آموزد تا زیر پایت خوردش کنی و به انگلیس بفروشیش!
در زیر این سیاه چادرها بود که روشنفکری و تمدن را به من آموختند تا کوته فکرانی چون تو خاموشش کنند و بی فرهنگم بخوانند. در زیر این کوشک ویرانه بود که تو به فکر کاخ های سر به فلک کشیده ات افتادی و با خون دل ما پشت کوهی ها بنای آن را استوار ساختی!
اگرچه خاطراتم را در زیر برف ها و بربلندای این کوه شگرف جای گذاشته ام و به فرهنگ تو که خود را متجدد می نامی پناه آورده ام،
اما خودت بهتر می دانی که هیچ نیستی!
زندگی تو، وام دار اهالی پشت کوهی است. زنده بمان، تنت را به آب استخرها بده، بر چرخ و فلک بزرگ شهرت سوار شو و بگو که اورست را فتح کردم، از موزه ی قلابی شهرت بازدید کن و بگو که تاریخ اینجاست...
اما تاریخ پشت کوههاست. تاریخ اینجا در دست من و در سینه ی من است... تو برو بمیر!
محسن بیگی
تصنیف رسوای زمانه
آهنگساز: مهندس همایون خرّم
خواننده: علیرضا قربانی
رســـــوای زمـــــــانه منـــــم
شمع و پروانه منم مست میخانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
یار پیمانه منم از خود بیگانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
چون باد صبا در به درم
با عشق و جنون همسفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
تو ای خدای من شنو نوای من
زمین و آسمان تو میلرزد به زیر پای من
مه و ستارگان تو میسوزد ز ناله های من
رسوای زمانه منم دیوانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
وی از این شیدا دل من
مست و بی و پروا دل من
مجنون هر صحرا دل من
رسوا دل من رسوا دل من
لاله ی تنها دل من داغ حسرت ها دل من
سرمایه سودا دل من
رسوا دل من
خاکستر پروانه منم خون دل پیمانه منم
چون شور ترانه تویی چون آه شبانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
نگاه من
نگاه او
هوای سرد کوچه مان
پنجره ای که بسته است
نفس نفس تنفسم، بخاری از غم درون
به سطح سرد شیشه ها نشسته است....
***************
کنون اگر به دست خویش غبار شیشه برکنم
و او اگر خبر شود از این تلاش دست من
خیال می کند که من طرح وداع بسته ام!!!
گمان کنم گمان کند که دیده ام ازین نظاره خسته است
گمان کنم گمان کند که بنده اش ز بند عشق رسته است....
****************
از این به بعد هر زمان که مه جدایمان کند
به جای دست گونه را به سطح شیشه می کشم
گمان کنم گمان کند که اشک من
غبار غم ز روی شیشه شسته است....................