بوی دل ســـــــــــــــــــــــوخته

گفت تو نه آنی که من می خواهـــــــمـ.... 

 

گفت تو مجنون پریشان حال من نیستی... 

 

گفت من شاه پریانم و تو گدای کوی من هم نیستی... 

 

گفت تو می دانی عشق یعنی چه؟!!! 

 

گفت تو آه نداری که با ناله سودا کنی! 

 

گفت تو بی نام و نشان، که باشی که مــــن یار تو باشمـ..؟ 

 

از کیف مشکی رنگش عکسی بیرون کشید و گفت: 

 

این است همانی که من می خواهم. 

این است مجنون و پریشان حال من. 

این است گدای کوی من. 

این است سیمرغ قله ی عشق. 

این است غنی و بی نیاز من. 

این است مرد نام دار من... 

 

اما من... فقط سکوت کردم و سکوت. و در دلم گفتم... 

آری آری.. منِ بی مایه که باشم که خریدار تو باشم! 

 

گذشت یک دو سه چند سالی و باز آمد... 

گفت احساس می کنم که تــــــو همانی بودی که می خواستم! 

گفت احساس می کنم که مجنون تر از مجنون بودی و من نفهمیدم! 

گفت احساس می کنم تو شاه عشق من بودی و من ندانستم! 

گفت این من بودم که نمی دانستم عشق یعنی چه! 

گفت اینک اشکی نمانده که به حال زارم گریه کنم! 

گفت اینک چه بی نام و نشان و تنهایم! 

گفت آیا هنوز در دلت خورده جایی دارم؟ 

گفت آیا هنوز با منی؟ 

گفت از تو عکسی ندارم که در گوشه ی طاقچه بگذارم. در دل یادت می کنم. 

 

اما من این بار سکوت را شکستم و گفتم: 

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم... 

 

************************************************ 

 عمادالدین خراسانی: 

می خوردن من بهر طرب نیست خدا را
حالی است که بی طعنه اغیار بگریم


محسن بیگی