ترسم این است که این رود به دریا نرسد

مثل وقتی که به داد دل تنها نرسد

ترسم این است که این رود به دریا نرسد

ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت

ترسم این است که حتی به تماشا نرسد

این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت

می خرامد همه جا غلت زنان تا، نرسد  ادامه مطلب ...

شعری از عبدالجبار کاکایی شاعر ایلامی

بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون

به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا

شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا

چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می کشم

اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم

چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم

چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم

تو را نفس کشیدم و  به گریه با تو ساختم

چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم

تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره

سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره

ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام

گلی که دوست داشتم به دست باد داده ام

بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه

عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه