هر روز در تنهایی ام غرقم.....


 از جنس خاک این حوالی نیست، خاکی که دنیا بر سرم کرده!

کلّ پزشکان حرفشان این بود: احساس در جسمم ورم کرده


دیوار، قابِ عکس گیجم را مثل لحاف انداخته رویش!
آنقدر از تو دور ماندم که، آغوش دیوار از برم کرده


مثل مترسک های جالیزی با تیره بختی هام خوشبختم!
جای نوکِ چندین کلاغ پیر، این روزها زیباترم کرده

  ادامه مطلب ...

شب چه زیبا میشود وقتی که مهتابش تویی...

شب چه زیبا میشود وقتی که مهتابش تویی

تا مونالیــــــــــــزاترین لبخند ِ در قابش تویی


عشـــــق از چشــــمان ِ تو باید نگهداری کند

سرمه کوب ِ نسـخه ی ِ خطی ِ نایابش تویی


مثل ِ قرص ِ مــــاه در لیوان ِ آب ِ آســــــــمان

شب که آرام است یعنی قرص ِ اعصابش تویی 

ادامه مطلب ...

دلاویزترین شعر جهان

از دل افروز ترین روز جهان
خاطره ای با من هست
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم ....
 
ادامه مطلب ...

راهی به وصال تو ندارم

هر چند امیدی به وصال تو ندارم

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم


ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی

در آینه ی چشم زلال تو ندارم


می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی

جز عشق جوابی به سوال تو ندارم  ادامه مطلب ...

فصل پاییز رسید

بیستم مهرماه سالروز تولد خواجه شیراز و شعری از شهراد میدری


فصل ِ پاییز رسید و خبر از باد آمد

پیشواز ِ قدمش عشق به فریاد آمد


برق افتاد در آیینه که چشمت روشن

آفرین بر قلم ِ حضرت ِ استاد آمد


ماه لبخند به مادر شدن ِ حوا زد

تا در آغوش ِ خدا گریه ی ِ نوزاد آمد  ادامه مطلب ...

چرکین ترین زخم...

وقتی تمام شهر دستاویز رسوایی ست

بی پرده می گویم تماشایی،تماشایی ست


بر چهره ها جز صورتک یا عینک دودی

چیزی نخواهی دید در شهری که هرجایی ست


سقفی مهیا کن برایم، گر چه گوری تنگ

بیزارم از این خانه هایی که مقوایی ست 

ادامه مطلب ...

چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من

چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من

اگر هنوز دلت هست ارزنی با من


تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من

تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من


مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود

اگر که می‌کنی آلوده دامنی با من 

ادامه مطلب ...

درخت اگر که تو باشی، دل از تبر ببری!

قطار شو که مرا با خودت سفر ببری

به دورتر برسانی ــ به دورتر ببری


تمام بود و نبود مرا در این دنیا

که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری


و من تمام خودم را مسافرت بشوم

تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری 

ادامه مطلب ...

دست از سرم بردار...

از جان ِ من آغوش ِ تب دارت چه میخاهد؟

خط ِ دو ابروی ِ قلمکــــــارت چه میخاهد؟


در فکر ِ چیدن نیستم، اصـــرار یعنی چه؟

لب های ِ از شاتوت سرشارت چه میخاهد؟


کمتر بریز از پلک های ِ خود شراب ِ ناب

چشمان ِ مست ِ دلبری وارت چه میخاهد؟  ادامه مطلب ...

زندگی شاید همین باشد...

،زندگی با ماجراهای فراوانش
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این، که در باطن
تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟

من بگویم، یا تو می گویی
هیچ جز این نیست؟
.تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش
ماجراها گوید، اما نقش هر کس را
،می نگارد، یا می انگارد
بیش تر با طرح و رنگ ماجرای خویش
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟”-
،یک فریب ساده و کوچک 
ادامه مطلب ...

تو رفته‌ای دل دیوانه‌ای گذاشته‌ای!

تو رفته‌ای دل دیوانه‌ای گذاشته‌ای

دوباره آمده‌ای دانه‌ای گذاشته‌ای


برای حسرت من بوسه‌ای فرستادی

کنار آینه‌ای شانه‌ای گذاشته‌ای


درست آمده‌ای این دل من است، فقط

قدم به خانه‌ی ویرانه‌ای گذاشته‌ای  ادامه مطلب ...

به دیدارم بیا هر شب...

به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند 
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند 
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ  
ادامه مطلب ...

دریا!

دریا! دریا! صبور و سرد چرایی

دست گشادی نیاز را و نشستی

دیری در معبد سکوت سترون

بر دل داغ هزار سرو سیه پوش

در سر تصویر مرگ سرخ سیاووش

در چشم اما عبور آتش و آهن 


دریا! با تازیانه های فرنگان

خونین بر گرده ات گشاده زبانها

تا کی خواهی صبور و سرد به جا ماند؟

لختی یاد آر از آن شکوه که پژمرد

چون زخمی شعله ور که در جگر من

دیوی شد ژرف کاو و جان مرا خورد  ادامه مطلب ...

رفتنــــی هستـــم ،اگرباز کنـــی راه مرا

 دل پاییــــز نـــدارد غـــم جانکــــــاه مـرا

 

                           رفتنــــی هستـــم ،اگرباز کنـــی راه مرا

 

                           رفتـــــم،اما نرســیدم به تو،دریا نشــــدم

 

                           مانـــــدی،اما نرســـانـدی به خــدا آه مرا

 

                           تو فقط پلک بزن،کار تو جـاری شــدن است

  

ادامه مطلب ...

اشعار ارسالی کاربران شکنج 2

گریز


دلتنگ‏ تر از من

خسته ‏تر از من

دلشکسته‏ تر از من

پرنده ‏ای بر آبکوهه‏ ی باد نشسته بود

پشت به جهان کرده بود

و چونان من 

همپای من

از خویش و از جهان می ‏گریخت

*** 

ادامه مطلب ...

اشعار ارسالی کاربران شکنج 1

 

با سلام. شعر زیبایی را در وصف استاد محمدرضا شجریان به مناسبت زادروز ایشان(1 مهر) در صفحه فیس بوک شخصی خانم مژگان شجریان خواندم و برآن شدم تا آن را برای سایت خوبتان ارسال کنم که شعری است از هنرمند خوب کشورمان، استاد پژمان مصلح.


"تاری که با زخمه احساس به صدا درآید

از خون جوانان وطن می خواند

و صدایی که رسید

پاک نمی شود

و سیال می ماند

تبر حریف صدا نیست"

 

ادامه مطلب ...