شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
میخزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ* صبحدم و بوی بهارانت کو؟
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم ادامه مطلب ...