از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست

هرچه کردم به خودم کردم و وجدان ِخودم

پسـر  نوحــم  و  قربانـی  طوفـــان  خودم


تک و تنهــاتر از آنــم که به دادم برسند

آنچنانم که شدم دست به دامان خودم


موی تو ریخته بر شانه ی تو ٬ امّــا من

شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!

  

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست

مـی روم  سر  بگذارم  به  بیــابان  خودم


آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است

اخـــوانــم کـــه رسیدم بــــه زمستان خودم


تو گرفتـار خودت هستی و آزادی هایت
من گرفتار خودم هستم و زندان خودم
×
شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی
باید  امشب  بروم  شام  غریبان  خودم...

یاسر قنبرلو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد