روز اول بی هوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت
روز سوم آخ، خالی هم کنار لب گذاشت
دانۀ دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روز چارم دانهاش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم نه، از نگاهم چید و رفت
با لباس قهوهای آن روز فالم را گرفت
خویش را در چشمهای بیقرارم دید و رفت
فیل را هم این بلا از پا میاندازد خدا
هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت
او که طرز خندهاش خانه خرابم کرده بود
با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت
زیر باران راه رفتن، گفت میچسبد چقدر
با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت
استجابت شد چه بارانی گرفت آن شب ولی
بی من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت
روز آخر بی دعا بی ابر هم باران گرفت
دید اشکم را، نمیدانم چرا خندید و رفت
قاسم صرافان