باز هم مثل همیشه غرق بودی در کتاب
کنج کافه پشت میزی بودی و لیوان آب...
آمدم از عمد پایم را زدم محکم به میز
آه! شرمنده! حواسم رفت توی این کتاب
دشمنت شرمنده آقا! آب یعنی روشنی
بیخیالش! پس شما هم خواندهاید این را جناب
اتّفاقی دیدم این را روی میز کافهچی
شعرهایش بیتعارف میکند دل را کباب
هر چه در وصفش بگویم باز هم کم گفتهام
خوش به حال شاعرش با این همه اشعار ناب
من چرا چیزی بگویم؟ مشک میبوید خودش
سرکتابی باز کردی بعد هم با آب و تاب...
شعر خواندی... آه! دارم تازه میفهمم چرا
شاعرم من! «آفتاب آمد دلیل آفتاب»!
راستش این شعرها را من... کتابِ شعر من...
با که صحبت میکنی آقا؟ بیا! صورت حساب...
باز انگاری توهّم داشتی... خوبی؟ خوشی؟
باز هم مثل همیشه غرق بودی در کتاب؟!
رضا احسانپور
با سلام خدمت شما دوست عزیز و مهربانم خوشحال میشم به وب بنده هم سر بزنید .... انجمن ادبی طلوع ....
http://notebook1367.mihanblog.com/
بازی های کودکانه ام سرشار از تنهای بود
از خانه ازعشق از فاصله ها تنهای تنها
چند تار پیانو میزنم به یاد روزهای کودکی
به یاد روزهای حوض مادربزرگ
به یاد عینک تا شده پدر لای طاقچه
به یاد شبهای که زیر گذر بالشت های
جوانی شدم با گریه های تا شده
به یاد نامه های خیس زرد
به یاد شمدونی پدربزرگ
به یاد شیشه عطرجانماز مادر
به یاد تو
به یاد خستگی های که حال گذر زمانم با نوشته های نثر گونه میگذرد
http://notebook1367.mihanblog.com/