-
حرف هایی برای نگفتن
16 فروردین 1388 11:15
...حرفهایی است برای گفتن ، که اگر گوش نبود ؛ نمیگویم و حرفهایی است برای نگفتن؛ حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیآورد؛ حرفهایی شگفت ، اهورایی همین هایند، و سرمایه های ماورائی هرکس به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد، حرف های بیتاب و طاقت فرسا ؛ که همچون زبانه های بیقرار آتشند؛ و کلماتش ، هر یک، انفجاری...
-
آندره ژید
15 فروردین 1388 13:32
ناتاناییل! بگذار عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری.
-
خدایی در درون
11 فروردین 1388 20:19
روحم درد میکشد، گویا خدایی درونم میگرید....
-
طنز
11 فروردین 1388 13:43
قیامت به پا شد.... سه نفر را آوردند. خدا بدون محاسبه اعمال گفت اولی را به بهشت ببرید دومی را به جهنم بیندازید و سومی را به طویله برده پالانش کنید؟!!! فرشته ها که متحیر شده بودند از نحوه ی قضاوت خداوند حکیم با تعجب پرسیدند که چرا اینگونه شد یا رب؟ فرمود که اولی زن داشت، دنیا برایش مثل جهنم بود؟!!!! تاوان خود را پس داده...
-
آیینه خودبینی
11 فروردین 1388 11:42
لازم نیست همیشه مردانه و با غرور پای حرفهایت بایستی، گاهی شکستن غرور برای مردانه تر کردن وجودت لازم است.
-
کودکانه ها
8 فروردین 1388 21:38
داشتم مثل همیشه قبل از آپ شدن، یه چرخ تو وبلاگهای دیگه میزدم که اینبار به مطلبی برخورد کردم که خیلی برام قشنگ بود. تکراری نبود. برخلاف وبهای دیگه از عکس و فیلم و دانلود خبری نبود. یه داستانک خیلی کوتاه نوشته بود که واقعا نظرمو به خودش جلب کرد. تصمیم گرفتم ذوق و قریحه ی این هم وطن رو با نام خودش در وبلاگم ثبت کنم شاید...
-
گذشت عمر و به دل عشوه میخریم هنوز...
26 اسفند 1387 12:52
یک سال گذشت. راستی چقدر زود میگذرند این لحظات سنگین عمر! پارسال همین موقع ها بود که باز دلتنگی عجیبی وجودم را پر کرده بود. رفته بود بی آنکه " پیامی بفرستد" و اینک نیز همان لحظات دلتنگی و تنهایی آمده اند تا عهدی تازه کنند! جز غم و عشق کسی یادی از دل دردمند من نمی کند.... اندر دل بی وفا غم و ماتم باد آنرا که...
-
عجب صبری خدا دارد
13 اسفند 1387 16:46
عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهانرا با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه میکردم . عجب...
-
عشق، تاکسی، خاطره
18 دی 1387 07:47
به قلم سروش صحت : با پسری جوان و پیرمردی که با گوشی موبایلش ور می رفت عقب تاکسی نشسته بودیم. پسر جوان از پیرمرد پرسید؛«می خواهید پیامک بفرستید؟» پیرمرد گفت؛«پیامک چیه؟» پسر گفت؛«اس ام اس» پیرمرد گفت؛«بله.» پسر گفت؛«کمک می خواهید؟» پیرمرد گفت؛«چه کمکی؟» پسر گفت؛«منظورم اینه که بلدید اس ام اس بفرستید؟» پیرمرد گفت؛«اس ام...