گذشت عمر و به دل عشوه میخریم هنوز...

یک سال گذشت. راستی چقدر زود میگذرند این لحظات سنگین عمر! پارسال همین موقع ها بود که باز دلتنگی عجیبی وجودم را پر کرده بود. رفته بود بی آنکه " پیامی بفرستد" و اینک نیز همان لحظات دلتنگی و تنهایی آمده اند تا عهدی تازه کنند! جز غم و عشق کسی یادی از دل دردمند من نمی کند....  

  

من اینجا بس دلم تنگ است...

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد            آنرا که وفا نیست زعالم کم باد 

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد       جز غم که هزار آفرین بر غم باد  

 

احتیاجی هم نیست. آنکه باید از من یاد می کرد، مرا به دست غم ها سپرد دیگر چه احتیاجی به آشنا؟!!! رسم عاشقی چنین است. باید خود را قربانی کسی کنی که با عشق بیگانه است.   

 

آخه منم دلی دارم خدایا

 

بگذریم. سال نو نیز کم کمک از راه میرسد. (چه فرقی می کند). ننه سرما بساط خود را جمع کرده و بهار مغرور و خودخواه (چون یار من) از راه میرسد. راستی چه کردیم؟ با خود چه کردیم؟ در سالی که گذشت، بر سر دل چه آوردیم؟ چرا اندیشه هایمان راه به جایی نمی برند؟  

اما با چه کردیم گفتن ها و چه جوری عمر را هدر دادن ها مشکلی حل نمی شود. بهتر است از الان حرف بزنیم. اما من از الان هم حرفی برای گفتن ندارم. وقتی او که با دلم آشنا بود خطی از حرف دلم را نخواند از شما چه انتظاری می توانم داشته باشم؟ بهتر است بیندیشم که امسال را چگونه آغاز خواهیم کرد. با عمرمان در این بهار چه خواهیم کرد؟ باز بر سر دل چه بلایی می آید؟  

بهار دلکش رسید و دل بجا نباشد    

 

دل؟ چه کلمه ی مظلومی! به مظلومیت تمام تاریخ مظلومیت؟!!! بر سر دل من چه آوردی؟ دلم را با قطره قطره ی اشکهایم از من گرفتی و شکستی.  

آن قطره که از چشم من افتاد دلم بود 

بردار دلی را که به پای تو فکندم 

 

آن قطره که از چشم من افتاد دلم بود...  

 

 و بر نداشتی....

 

دیگر چه خواهی از دلم؟ بنگر که من آب و گلم؟  اسیر تنهاییم کردی اما بدان که من با تنهایی سالیان سال است که آشنایم. من و زندان غم که دیواری به بلندای غرور تو دارد سال هاست که با هم آشناییم. از میان پنجره های شکسته ی زندان غم افقی روشن میبینم اگرچه از من دور است اما اندکی صبر سحر نزدیک است... 

 

در خرابات مغان نور خدا می بینم       این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم 

 

 

 

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز....................


نظرات 1 + ارسال نظر
نانی آزاد 28 اسفند 1387 ساعت 02:22 ق.ظ http://mataarsak.persianblog.ir

غزل دلتنگی
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر ِ مویی ز سر ِ موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو بیالایم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد