کودکانه ها

داشتم مثل همیشه قبل از آپ شدن، یه چرخ تو وبلاگهای دیگه میزدم که اینبار به مطلبی برخورد کردم که خیلی برام قشنگ بود. تکراری نبود. برخلاف وبهای دیگه از عکس و فیلم و دانلود خبری نبود. یه داستانک خیلی کوتاه نوشته بود که واقعا نظرمو به خودش جلب کرد. تصمیم گرفتم ذوق و قریحه ی این هم وطن رو با نام خودش در وبلاگم ثبت کنم شاید با خوندن این مطلب یه کم درس بگیریم. صهیب عبیدی ابتهاج در وبلاگی با عنوان عریان و پوست کنده - از هر دهن سخنی  

گفتگوی تلفنی کودکی با خدا رو ترسیم میکنه که با هم میخونیم...   

 

 

 

گفتگوی کودک با خدا 

  

الو ... الو ... سلام


کسی اونجا نیست ؟؟؟


مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟


پس چرا کسی جواب نمیده ؟


یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد!


مثل صدای یه فرشته ...


"بله با کی کار داری کوچولو ؟


خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم


قول داده امشب جوابمو بده


"بگو من میشنوم


کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟


من با خود خدا کار دارم ...


"هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم


صدای بغض آلودش آهسته گفت


یعنی خدا هم منو دوست نداره ؟؟؟


"فرشته ساکت بود


بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت


نه خدا خیلی دوستت داره


مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟


بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود


با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید


و با همان بغض گفت :


اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...


بعد از چند لحظه هیاهوی، سکوت شکسته شد :


ندایی در گوش و جان کودک طنین انداز شد :


بگو زیبا بگو


هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...


دیگر بغض امانش را بریده بود


بلند بلند گریه کرد و گفت :


خدا جون خدای مهربون


خدای قشنگم میخواستم بهت بگم


تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...


چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره


چرا دوست نداری بزرگ بشی؟


آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم


قد مامانم، ده تا دوستت دارم


اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟


نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟


نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟


مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن


مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن


که من الکی میگم با تو دوستم


مگه ما با هم دوست نیستیم؟


پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟


خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟


مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!


خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:


آدم ، محبوب ترین مخلوق من


چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه


کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب


من رو از خودم طلب میکردند


تا تمام دنیا در دستشان جای میگرفت


کاش همه مثل تو


مرا برای خودم


و نه برای خودخواهی شان میخواستند


دنیا خیلی برای تو کوچک است ...


بیا تا برای همیشه کوچک بمانی


و هرگز بزرگ نشوی ...


و کودک کنار گوشی تلفن


درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت


در آغوش خدا به خوابی عمیق


و شگفت انگیز فرو رفته بود ... 

 

توصیه میکنم حتما به وبلاگ سر بزنید.

 

 

 

 

  

نظرات 3 + ارسال نظر
شیرین 8 فروردین 1388 ساعت 10:08 ب.ظ http://tanhaeehayam.blogsky.com

ممنونم که به وبم سرزدید خیلی لطف دارید . آپ قشنگی هم بود

خواهش می کنم. شما لطف دارید.

صبا مروتی 20 آذر 1389 ساعت 07:33 ب.ظ

با من بیکس تنها شده یارا تو بمان/همی رفتند ازین خانه خدارا تو بمان

محسن مروتی 13 دی 1389 ساعت 11:14 ب.ظ http://greenumbrella.blogfa.com

چه قشنگ

لا قابل انت!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد