عشق بود و عشق...

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق...حالی داشت

بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت


با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم

نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت


در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود

خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت  


عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد

شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت


شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم

ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت


گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم

بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت


"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...

آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!


                          ...........................

*نشود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست... "ه.ا.سایه"

*زندگی می گوید اما زیست باید زیست..."م.امید"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد