خانمانسوز بود آتش آهی ، گاهی
ناله ای میشکند پشت سپاهی ، گاهی
گرمقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
هستیم سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی ، گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
او سپیدی بود از بخت سیاهی ، گاهی
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند برگل هرزه گیاهی ، گاهی
اشک در چشم فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین صورت ماهی ، گاهی
زرد رویی نبود عیب مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی ، گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفان زده سنگیست پنهاهی گاهی
سلام
متشکر از اینکه اومدید.ردپای شمارو دیدم.مطالب شما آنقدر پررنگند که نوشته هایم رنگی ندارند.بازهم منتظر نظرات شما هستم
درود بر شما دوست و همراه همیشگی ما. شکست نفسی میفرمایید.