و عشق
پنجره ای ست رو به تاریکی
این طرف من ایستاده م
با خیال خام خود
آن طرف تو ایستاده ای
با شبِ گیسوانت، آشفته در باد
و هر تار آن، پریشان به سویی
چگونه باد را
خیال جنگ در سر پرورانم
دمی که تو را
میل به پریشانی من است؟
دلی را که به عشق آلوده کردی
به ستم رها ساختی!
اینک
منم این سو
پریشان چون شبِ گیسوان تو
آری! عشق پنجره ای ست رو به تاریکی
پنجره را اگر بگشایم
گام در تاریکی نهاده ام
وگر دست تحمل در آستین نگه دارم
پریشانیم خواهد کشت
مُردن اما
ساده تر از آن است
که تو را
ـــ جزای عاشق کردن و رها ساختن
گرفتار پریشانی روزگار بینم
که ما آدمیان
از همان دست باز میگیریم
هر آنچه که می دهیم....
محسن بیگی