بدون عشق، کم کم مغز من از کار می افتد!
نوار قلب من بر چرخه ی تکرار می افتد!
شبیه آخرین برگ درختی پیر، در طوفان،
کهتا حالا نیفتاده، ولی این بار، می افتد؛ -
شبیه کودک محبوس در انباری خانه
که بعد از التماسش، گوشه ی انبار می افتد؛ -
به قدری خسته و دلتنگ و دلگیر و غم آلودم،
که هر عکسی که میگیرند از من، تار می افتد!
من -از لطف خدا- توی فضای باز هم باشم(!)
بدون زلزله روی سرم آوار می افتد !
به قدری با سماجت قصد «خودویرانگری» دارم
که اغلب وقت خوابم از لبم سیگار می افتد!
یقین دارم که شکل مردنم، «مرگ طبیعی» نیست
و حرفش در دهان مردم بازار می افتد!
زمین خوردم، شکستم، ریشه اموا رفت، پژمردم،
چو گلدانی که با باد از لب دیوار می افتد!
به لطف بوسه بر عکس تو روی صفحه ی گوشی
همین امروز یا فردا، لبم از کار می افتد!
اصغر عظیمی مهر