قصه‎ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت



دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت


چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند

شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت


دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی ...

قصه‌ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

  

تاج سر دادمش و سیم و زر، اما از من ...

عشق جز عمر گران مایه به تاوان نگرفت


مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست

قصه‎ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت


فاضل نظری


نظرات 1 + ارسال نظر
شب نویس 15 مهر 1394 ساعت 06:31 ب.ظ http://http://mymagichands.blogsky.com/

به به...همیشه از خوندن شعرای فاضل لذت میبرم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد