روزی خدا به سینه ی من پا گذاشته
مهر تو را درون دلم جا گذاشته !
تا من برای یافتن ات دربدر شوم
دیوار را کشیده و در را گذاشته !
بی شبهه آفریده تو را از ژن شراب
آنکس که در خمار تو ما را گذاشته !
با زر کشیده خط لبت را و ناگزیر
در موزه اش برای تماشا گذاشته !
چون آسمان حسود شده از دل زمین
چشم تو را گرفته و دریا گذاشته !
تا تو جهان بگیری بر روی روی تو
سرمایه ای به وسعت دنیا گذاشته !
هم قند در قبال سمرقند داده و
هم خال در ازای بخارا گذاشته
تحریم کرده نعمت می را برای ما
در سفره ی لبان تو اما گذاشته
او خاک را به پای تو پایین کشیده و
خورشید را به دست تو بالا گذاشته !
با فاصله کشیده اگر مهر و ماه را
ما بین شان برای شما جا گذاشته !
روزی که یاد داده به تو ناز و غمزه را
انگشت روی ضعف دل ما گذاشته !
چشمت چنان فریفت ندانستم از سرم
برداشته کلاه مرا یا گذاشته !
من از خدا چگونه بپرسم که پس چرا
جفت مرا کشیده و تنها گذاشته !
غلامرضا طریقی
غیرتی شدن به هارت و پورت کردن و گیر دادن و جاسوسی کردن نیست،
غیرت یعنی ...
زن مورد علاقه ات هیچ وقت احساس تنهایی و بی پناهی نکنه...
سلام آقامحسن گل
برای کاری به کشورچین رفته بودم،نسبت به ده سال قبل تغییرات بسیاری دادن وراه پویاشدنُ واقعا"درک کردن.منویادحکایتی انداخت که اگریه تصمیم غلط بگیریم چه عواقبی داره .اونجاهم سایت قشنگتونومیدیدم.
اسمش تصمیم کبری گذاشتم
«اثر کبری - Cobra Effect» نام دارد. سالها پیش وقتی هند مستعمره ی انگلیسی ها بود، تعداد مارهای کبری در سطح شهر دهلی زیاد شده بود و این یک خطر جدی محسوب می شد. دولت احساس کرد به تنهایی نمی تواند از عهده ی مدیریت این وضعیت بر بیاید. به همین دلیل تصمیم گرفته شد که شهروندان به مشارکت دعوت شوند. برای هر مار مرده ای که تحویل می شد، جایزه ای نقدی در نظر گرفته شد.این استراتژی ابتدا بسیار موفقیت آمیز بود و مارهای مرده ی زیادی تحویل شد. به نظر می آمد که در طول زمان باید تعداد مارهای مرده کم و کمتر می شد. اما با کمال تعجب دیده شد که تعداد مارهای مرده تحویلی هر روز در حال افزایش است! احتمالاً می توانید دلیلش را حدس بزنید. مردم احساس کردند این کار درآمد خوبی دارد و بسیاری از آنها به پرورش مارهای کبرا پرداختند تا درآمد خوبی به دست بیاورند. ماجرا در همین جا تمام نشد. دولت اعلام کرد که دیگر برای مارهای کبرای مرده جایزه نمی دهد! حالا مردم که می دیدند این کسب و کار دیگر رونق ندارد، مارهای خود را در گوشه و کنار شهر رها کردند. هر کس مارهای خود را به دورترین نقطه از خانه اش می برد و رها می کرد و می توانید حدس بزنید که همان زمان که یک نفر در سمت دیگر شهر، مارهایش را رها می کرد، کسی هم بود که از آن سمت شهر به این طرف آمده بود تا مارهای خود را رها کند!
بسیار زیبا و آموزنده. احساس میکنم به این مطلب نزدیکه:
از هر دست بگیری از همون دست میدی!!!
سپاس که در همه حال به یاد ما هستید.