قرنها هست که آن چشم، بلا می ریزد

این پدر سوخته هی قهوه چرا میریزد؟ 

قهوه ی ترک چرا از لج ما میریزد؟!

بی شرف کافه بهم ریخته ول کن هم نیست 

دل جدا، بوسه جدا، عشوه جدا میریزد

صف کشیدند همه پشت دو پلکش چه بلند 

از خدا خواسته او هم که بلا میریزد

هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست 

بس که او خنده کنان ناز و ادا میریزد 

 

شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب 

ارگ هم لب زده باشد سر جا/می ریزد

عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش 

ماه در کاسه ی هر بی سر و پا میریزد

با توام آی.. دو چشمت را بردار و ببر 

از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد

صد و ده؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟! 

یک نفر آتش در سینه ی ما می ریزد

آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام 

قرنها هست که آن چشم، بلا می ریزد

کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز 

در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد


"شهراد میدری"

چهاردهم/ اردی بهشت/ نود و سه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد