میتوانی لبخندی بزنی
و درست وسط ابروهای من ماشه را بکشی!
یا بکارت سکوتی باشی
که از دهان من آتش میگیرد
روایتی از پیلهای که تن به پروانگی نمیدهد
تا حماسهی شمع، خودسوزی ابلهانهای بیش نباشد
میتوانی هرگز نبوده باشی
که هرگز ندیده باشمت
تا غزلهای عاشقی ناگفته بمانند
که هرگز
غزلی عاشقانه نشده باشی
تا سهم من از این همه روایت
دشنهی پدر در پهلو
یا تیر سرنوشت در پاشنهام باشد
میتوانی نباشی
تا هر کلمهای تراژدیِ خاموشی باشد بر کتیبهای
*علیرضا راهب*