من سکوت خویش را گم کرده ام !
عاقبت افسانه مردم شدم !
ای سکوت ای مادر فریادها
ساز جانم ازتو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود.
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریادها!
گم شدم در این هیاهو گم شدم
توکجائی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من !