از روز دستبرد به باغ و بهار تو...
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو ...
تقویم را معطل پاییز کرده است...
در من مرور باغ همیشه بهار تو ....
از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد ....
بر چشم های میشی نرگس غبار تو ....
کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل...
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو ....
چشمی به تخت و بخت ندارم . مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو....
حسین منزوی
شعر منزوی فوق العاده هست. عجب شعر عاشقانه ای.
انتخابتان خیلی خوب بود
دست مریزاد
سلام به شما همراه گرامی شکنج. از حسن نظر شما خرسندیم.